.Zahra N
.Zahra N
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اندراحوالاتم : بازگشت اما دور برگردان

سلام

اینروزا دلم‌ میخواد خیلی بیشتر بنویسم ولی انگار اون شمع نوشتن ب یکباره خاموش شده ولی خب من ی راهی پیدا میکنم ک سریعا ب مسیر برگردم :) و خب برای شروع دوباره بهتره ک از روزمرگی هام شروع کنم ک خیلی شلوغ پلوغ نشه :)

تازه بیدار شدم ، بعد از یه خواب شدیدا طولانی و شدیدا عمیق و با ی درد عجیب توی دندونی ک تازه کشیدمش ک اصلا نمیدونم اسمشو درد بزارم یا نه نشستم و چشمام نیمه بازه (البته فقط ۲۰ درصدش بازه ) و دارم ب اهنگی ک گذاشتمش تو کمترین صدای ممکن گوش میدم ، انگار پر مفهوم تر از قبل ب نظر میرسه چون قبلا ب اهنگش گوش میدادم ، اما الان ب صدا ، ب حرف ها و تلفظ ها ...

دیروز رفتیم دریا و یک چیزی منو ب تعجب اورد. اینکه در کنار تمام اون زیبایی هایی ک میتونی فقط با نشستن ی گوشه حس کنی ، تجربه کنی و حتی اونا رو با وجودت و با ولع تمام سر بکشی ولی ی سری افراد از تمام اون زیبایی ها غافل هستن و حقیقتا هم غافل هستن ... خودم ی گوشه نشستم و ب موج ها و دور دست ها نگاه میکردم اما دیدم یه سری ها حتی بدون اینکه ی نیم نگاه ب موج ها بندازن یه سلفی یا عکس گرفتن و رفتن و یا مثلا غرق صحبت میشدن و یکم پاهاشونو میزاشتن تو آب ... ولی میدونم حتی اون هم از عمق وجودشون نبود ؛ حالا شاید بگید تو ک خودت هم حواست نبود ، البته باید بگم اینا فقط برای لحظاتی بود ک ی پسر بچه جیغ جیغو بالا سرم پدرشو با بدترین و جیغ ترین صدای ممکن صدا میزد و من ن تنها رشته افکارم ، بلکه رشته اتصال ب پروردگار هم از دستم در میرفت :>>

قرص هایی ک برای بهبودیم میخورم یکم زیادی قوی هستن ، یعنی قوی بودن این قرصا رو میشه از اونجایی فهمید ک خسته و کوفته برمیگردی خونه و یه قرص میخوری و روی مبل شهید میشی ، یعنی کسی ک سبک ترین خواب رو داره ، حالا با صدای ادمایه خونه ک حالت عادی هم انگار با یه بلندگو تو دستشون حرف میزنن ، هم بیدار نمیشی :)))

*دلم یک لحظه بهار خواست ولی خب چون از بهار امسال هیچی نفهمیدم ، اینکه میگم هیچی ، یعنی هیچییییییی ، امیدوارم حداقل اینقدر زنده بمونم ک بهار ۱۴۰۲ رو ببینم و خب این دیدن ، بیشتر منظورم اینه ک با آزادی روحی بهار رو ببینم و ازش لذت ببرم :)

*الان ک دارم تایپ میکنم ، و ب کیبورد نگاه میکنم ، حس میکتم قسمت بالای گوشه سمت راست گوشی خم شده ب سمت گرانش زمین و خب نمیدونم این چ خطای دیدی هستش ک دارم تجربش میکنم. :)

*جدیدا ی سریالی رو شروع کردم و خب میتونم بگم واقعا قشنگه ، اگه بتونم راجع ب اونم ی چند تا خط بعدا مینوییم ک شماها هم فیض ببرید :))


هم به حضور در جمع نیاز دارم هم دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم .
در واقع تصویر ایده آلم از معاشرت دسته جمعی اینجوریه که آدما دورم باشن و با هم حرف بزنن ، منم یه گوشه چاییمو بخورم و نگاشون کنم .


پ.ن : خب به احتمال خیلی قوی این پست ویرایش میخوره ؛) پس تا اون زمان خدانگهدار

و لطفا کامنت بزارید (ن بخاطر جنبه بازدید و اینا _ )میخوام‌ تعامل داشته باشیم و حرف بزنیم و حتی چند تا چیز هم ازتون یاد بگیرم :)))

گرانش زمینروزمرگیسریالتابستانخاطره
اینجا سرزمینی بارانی برای خالی کردن اذهان پریشانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید