امروز دوباره دلم خواست ک پاییز بشه ، وقتی ک هنوز دوره ابتدایی رو میگذرونم و تو اون سرما ک نوک انگشتام هنوز بی حسه ، با لباس خیس و کفش گِلی وارد کلاس بشم
و بشینم و نگاه کنم ب صندلیه خالیه بقل دستم و هزار تا فکر کنم ک چرا اون امروز نیومده مدرسه؟ ...
و مداد رو دربیارم و استرس امتحان ریاضیه زنگ دوم رو داشته باشم و ب پنجره زنگ زده نگاه کنم ک اون پشت سیلی از اشک های آسمون ب راه افتاده ...
ای کاش تو همون دوران بودم ، ای کاش هیچوقت طعم بزرگ شدن رو نچشیده بودم ...
همون روزا ک برف میومد و ما تو مدرسه از ذوق میمردیم و منتظر بودیم برسیم خونه و برف بازی کنیم ...
یا تو افتابگیر ترین نقطه حیاط رو زمین مینشستیم و غذا میخوردیم و دغدغه این رو داشتیم ک کدوم دروغ رو برای پیچوندن معلم سرهم کنیم ...
یا اصلا اخرای زمستون منتظر تعطیلی عید باشیم و درباره لباس جدیدمون با بچه ها حرف بزنیم و اون دانش اموزی ک بیشتر از هرکسی تو چشم هستش و محبوب کلاسه ، شوآف کنه و ما هم بهش دهن کجی کنیم و فکر کنیم ک چرا مثل اون لباس نخریدیم ...
و همین حین با یک پیک نوروزی ، میزدن تو ذوقمون و اون رو تا شب سیزده بدر دست خورده میزاشتیم و با بدترین و خواب آلوده ترین خط جواب میدادیم ...
و صبح بعدِ تعطیلات با اینکه دلمون برا رفیقامون تنگ میشد اما مثل کوالا خوابمون میومد و مجبور بودیم بریم مدرسه و سرمون رو بزاریم رو سفت ترین میز های دنیا و گردنمون میشکست اما مزه میداد و واقعا میخوابیدیم ...
و تکلیف های هر شبمون ک دعا میکردیم ک این معلم هرگز وجود خارجی نداشت و این تکالیف رو حل نمیکردیم و تلاش برای توجیه ننوشتن تکالیف ک مهم ترینش تولد یا مرگ کسی بود ... اصلا حاضر بودیم برای ننوشتن تکالیفمون ، کسی رو عمدا فدا کنیم ...
یاد روزایی ک میوفتم ک مبهم ترین و تاریک ترین تصاویر رو تو ذهنم شکل دادن و همشون راجع ب دوران کودکی من هستن اما هیچ کدوم رو یادم نمیاد با اینکه خیلی ازشون نگذشته ...
این واقعا منو عذاب میده ، بدجور هم عذاب میده ... چون همیشه دوست داشتم اون ادمی باشم ک همه خاطره ها رو ، حتی اونایی ک خودش توش حضور نداشته رو ب یاد داشته باشم و اولین کسی باشم ک اونو تعریف میکنه و بقیه تصدیقش میکنن ، اما همیشه همون ادم ساکت و گوشه گیری بودم ک حتی اگ ی خاطره رو هم یادش بود ، بازم لال میشد و حرف نمیزد ...
ای کاش تو همون دوران بودم و هیچ وقت کسی رو ک فارغ التحصیل میشد رو تحسین نمی کردم و تو دلم نمیگفتم " خوشبحالش ک دیگه درس نمیخونه ...!"
فکر میکردم وقتی همه چی تموم بشه ازاد میشم و بدتر ، تو ی قفس تنگ تر زندانی شدم ...
همیشه خدا دلم بحال خودم میسوخت ، هنوزم میسوزه ، البته الان دلی دیگه باقی نمونده ، چون همش خاکستر شده ... چ زندگیه عجیبی داشتم و دارم ... احتمالا عجیب تر هم میشه اما ای کاش آینده ای نباشه ک بخوام از فعل "خواه" استفاده کنم ...
هر چقدر بزرگتر شدم ، فهمیدم دنیا بیرحم تر از اون چیزی هست ک بقیه راجع بهش حرف میزنن ...
اصلا ای کاش هیچ وقت بدنیا نمیومدم ... هیچ وقت ¿
Writer:me ...
نقطه
پایان