گاها پیش میاد ک هیچ کدوم از اتفاقای اطراف دست تو نیست ... ولی از دل همون اتفاق یه برگِ سبز کوچیکی جوونه میزنه و میشه یکی از مهم ترین اتفاقای زندگیت .
اینطور بگم ک وسط همه ی شکست هایی ک واسم اتفاق افتاد و تنها یه گوشه افتاده بودم و داشتم تو درد هام به خودم میپیچیدم و اشک و خون همه جا رو گرفته بود، یه آدم وارد زندگیم شد ، و این اتفاق ک یکی بیاد تو زندگیم وسط شکست هام و ناراحتیام ، سه بار رخ داد ... این یعنی سه آدم ... یعنی سه نفر سعی کردن نجاتم بدن و حقیقتا موفق هم بودن ... فکرِ خودکشی رو از تو سرم بیرون کردن ... راهنماییم کردن ک چیو چیکار کنم و ... حالا این سه نفر شدن جوونه های زندگیم ، ثمره خستگیم و این نفرِ آخر ک میتونم بگم حاضرم بخاطرِ بودنش تا خودِ ماه برم و برگردم ...
خلاصه طول کشید تا بفهمم، ک شکست هام ، فقط باعث نشدن ک از اتفاقایی ک افتاد درس بگیرم ک تجربه کسب کنم ، باعث شدن آدمایی رو پیدا کنم ک شاید هیچ وقت حتی تو خوابم هم فکرشو نمی کردم!
اینروزا خیلی روم فشار هست ... درسایِ دانشگاه داره کلافم میکنه و امتحانامون ک تا دو هفته دیگه هم ادامه داره ... همین چند تا امتحان واقعا خستم کردن ، حجم زیادِ درس و در مقابل حجمِ بیشترِ استرس ... این رشته واقعا سخته ولی میدونی ، اززشش رو داشت !
اون همه شکست خوردن و خاکی شدنِ زانوی شلوارم ... اون همه گریه و ناراحتی و شب بیداری ها ، نتیجش شد اینی ک الان هستم و نمیتونم بگم ک بهش افتخار میکنم چون برخلاف تصور عمومی، این رشته افتخار نداره ، تنها چیزی ک داره یه عالمه کتاب و استرسِ :)
ولی از حق نگذریم ، بعدش قشنگه ... شاید بعدا بهش افتخار کنم ...!
دنبال یه سرگرمی میگردم ک وقتایه خالیمو باهاش پر کنم ، ولی هر چی پیدا میکنم، میبینم حوصله انجامشو ندارم :) _ امیدوارم بتونم بعد از امتحانام و توی تعطیلیِ بین دو ترم حداقل یذره حوصله و شوقِ انجام کارای جدید رو پیدا کنم ...!
بعدا میام یه عالمه حرف میزنم، از درس هام ، تجربه هام ، فیلمایی ک دیدم و کارایی ک کردم :)?