مانند حشره ای ک میچسبد ب گوشه ای از اتومبیل و تا انتهای مقصد تکان نمیخورد ، مبادا بیفتد و خدای ناخواسته دست و پایش بشکند یا بند بند بدنش گسسته گردد یا حتی خانواده اش را ترک میگوید( بحث عجیبی است ک حشره ای را از خانواده اش دور کنیم!) ،همان گونه خودم را چسبانده بودم ب دیوار نیمه آهنی و نیمه شیشه ای قطار ، طوری ک اجزای صورتم یا برآمدگی هایش صاف ب نظر میرسید ، و صدای آرام یک موسیقی ک از کوپه ای ن چندان دور ب گوش میرسید: نوایی نواییِ بیژن بیژنی ... خیره ب درختانی ک یک ب یک با سرعتی زیاد رد میشدند و اسم فامیل بازیِ نام بیژن بیژنی هم در افکارم رژه میرفت . نوایی نوایی ،نوایی نوایی .دیوار نیمه آهنی و نیمه شیشه ای ک خودم را ب ان تماما چسبانده بودم داشت مرا در خود حل میکرد و من هنوز خیره بودم و حتی توان جدا کردن خودم را از آن قسمت نیمه شیشه ای و نیمه آهنی نداشتم . انگار واقعا حل شده بودم در آن.
صدا کم و کمتر شد تا اینکه دیگر هیچ صدایی نیامد ،البته منظورم از هیچ صدایی ، ب معنای مطلق آن نیست اما هرازگاهی دو پسر بچه در راهروی قطار میافتادند ب جان یکدیگر یا حتی صدای حرکت قطار روی ریل های زنگ زده. با قطع شدن نوایی نوایی ، اما همچنان در ذهنم زمزمه میشد. همانطور چسبیده ب شیشه ، سیم های برق را با انگشتان بی حسم روی شیشه ی سرد دنبال میکردم. گویی پایان نداشت. نمیدانم چطور یا چگونه اما ب خاطر دارم با یک تلنگر قطار از دیوار نیمه شیشه ای و نیمه آهنی جدا شدم. انگار قطار نیز سردی بدنم خسته شده بود یا توان حل کردن مرا نداشت.
ب یاد آوردم کتابی دارم، با دستانی ک بی حس بودند و برخورد انها با زیپ کیف باعث رنجششان میشد بالاخره کتاب را بیرون اوردم . کتابِ ....
.
.
این متن هنوز کامل نشده!?