موعود روز عروسی شمیم خواهر تنی ثمین بلاخره مشخص شد. فردا ساعت هفت، زمان شروع عروسی بود. مشخص بود که ثمین باید کمی زودتر به محل عروسی برود. فکر این که دوباره شوهرش را راضی کند سرش را درد می آورد. ندای مادرش پشت تلفن در سرش می چرخید که میگفت: "فردا برای عروسی چه می خواهی بپوشی؟"
آنقدر این عبارت در مغزش تکرار وتکرار شد که کرم گوش گرفت. تصمیم گرفت از صندوقچه کلاف سفید براق بردارد و با آنها دامن وژاکت بدوزد اما آخر کدام خواهر عروسی در عروسی خواهرش بافتنی می پوشد؟؟؟ با خود گفت باز هم بهتر از هیچ است.
به سراغ صندوقچه رفت و در گنجه را باز کرد اما به جز دو کتری فلزی و هشت نقشه فرش چیز دیگری نبود. با خود فکر کرد که شاید در کارگاه فرش بافی مادرش چند کلاف کاموا پیدا کند اما بازهم فکر درخواست کردن از شوهرش جگرش را سوزاند. در این زندگی مشترک میان ثمین وشوهرش همیشه او بود که کوتاه می آمد.
دو چایی ریخت و به ایوان کنار شوهرش که قلیان چاق می کرد رفت. در خواستش را ادا کرد و شوهرش گفت که الان شب است و نمیشود وهمان حرف های همیشگی. حتی نمیکرد برای دل زنش هم که شده به خاطر این دو قدم راه را تا خانه مادر ثمین بروند. جدا از خانه آنها تا خانهی مادر ثمین دو کوچه راه بود.
ثمین عروسی خواهرش را تصور کرد. حلقهی زنان میان سال فامیل در اتاقک شاهنشینخانه که دست در دست هم می رقصیدن. دختران جوانی که لباس های رنگین پوشیده و گل سرسبد مجلس بودند. پنج یا شش زن که دف میزدند وآواز می خواندند و بر سرعروس گلبرگ می ریختند. پسرکان خندانی که به دنبال پدر هایشان در رقص جلو وعقب می کشیدند. همسایگانی که دورتر ایستاده بودند و این شور وشوق را تماشا می کردند. دخترکان کمتر از سه سالی که خیار به دست از محدودهی سیسانتی متری پدر خود جنب نمی خوردند. مادرش که پیراهن فیروزهی منجق دوزی شده بر تن داشت و مانند هندوان روی فرق سرش جواهری گذاشته بود که هیچ گاه نام آن را از مادرش نپرسید.
در این میان این ثمین بود که میل نداشت برقصد یا از خود پذیرایی کند. فردا بار پذیرایی به دوش خواهران وبرادران دیگر ثمین بود. خود را تصور میکرد که دور از نظرها اندک اندک از شاه نشین بیرون می آید و به سمت ایوان می رود. همهی این ها به خاطر این بود که فخری لباس درست وحسابی نداشت. احساس فردایش را در نظر آورد که پنهان شدن چقدر مضحک است.
در این میان پسرعمویش که قبلا خواستگار او بوده است به او نزدیک می شود و سر صحبت را با او باز می کند و او در حالی که گردن می چرخاند تا شوهرش او را نبیند به سوالات پسر عمویش بیاینکه بداند چه میگوید جواب بله یا خیر سرسری می گوید.
در این میان نوجوانی نزد ثمین که ندای شوهرش را نشنیده بود آمد و گفت که شوهرش اورا صدا میزند.آه که چه افکار آشفته ای!!
با خود فکر کرد که این افکار سیاه مانند ستارگانی هستند که در شب پدیدار می شوند و سوسو میزنند و توجه ها را جلب می کنند اما با روشنایی روز ناپدید می شوند. آیا اگر ثمین امشب را میخوابید فردا صبح اثری از این افکار آشفته بود؟ ناگهان جرقه ای در ذهن ثمین آتش گرفت.
می رود چراغ دستشویی که در حیاط است را روشن می گذارد و یواش از در بیرون می رود و تا خانهی مادرش می دود. در دویدن ذرهای به این که اگر شوهرش بفهمد و آشوب به پا کند فکر نکرد. شاید اگر راه می رفت فکر می کرد اما با دویدنش فکرش از هر چیز آزاد بود. همین راهی که در روز طی می کرد انگار در شب جور دیگری بود.
به خانهی مادرش رسید و کلاف را از او گرفت و قول گرفت که مادرش هیچ چیز به شوهرش نگوید. فردا در روز عروسی شمیم، ثمین ظاهر نشد. وهمینطور شوهرش. همه آنقدرمشغولیت ذهنی عروسی شمیم که بارها عقب انداخته شده بود را داشتند که به ثمین فکر نمی کردند.
اما در شب عروسی درست همان لحظه ای که به صورت فرمالیته عاقد دوباره خطبهی عقد را میخواند و شمیم و شوهرش در دست یکدیگر حلقه می انداختند از پس سر ثمین خون جاری میشد. از آن پس حتی خیالی خفیفی به ذهن مادر ثمین راه نیافت که شاید بی اجازه آمدن ثمین دلیلی بر مردن او باشد.
آخرین فکرهای ثمین این بود: آیا واقعا لازم بود که این همه سال به پای این مرد بنشینم؟
(هیچ یک از شخصیت ها واتفاقات داستان واقعی نیستند وهر مشابهتی کاملا اتفاقی است.)
حنانه مظاهری ...is typing