مدت ها پیش کتاب روابط از دست رفته از یوهان هاری را می خواندم. این کتاب در مورد ۹ عامل موثر در به وجود آمدن افسردگی است. در فصل اول، نویسنده به بررسی قطع شدن رابطه انسان با کار معنادار، به عنوان یکی از عوامل دخیل در افسردگی انسان مدرن می پردازد. داستانی که نویسنده در این فصل تعریف می کرد، به شدت ذهن مرا قلقلک داد.
جو فیلیپس، در یک کارگاه تهیه و فروش رنگ کار می کند. کار او به این گونه است که مشتری، رنگ خاصی را سفارش می دهد، او از مشتری می خواهد که موقعیت رنگ را در جدول مخصوص مشخص کند. سپس او مواد مختلف را طبق دستور العمل برداشته و در دستگاه خاصی قرار می دهد تا رنگی یکدست به دست بیاید. سپس رنگ را به مشتری داده و مشتری پس از پرداخت پول و تشکر کردن از مغازه خارج می شود.
سفارش بگیر... رنگ را به هم بزن... پول را دریافت کن... تشکر کن و روز به خیر بگو...
این داستان هر روز زندگی جو است. او بخش زیادی از زمانش را صرف کاری می کند که برایش رضایت بخش نیست، کاری که هیچ کدام از مهارت های او را درگیر نمی کند، کاری که او را در حد یک ماشین تقلیل داده است. جو در وضعیتی متناقض گیر افتاده است، از طرفی به خاطر ناسپاسی اش نسبت به شغلش احساس گناه می کند چون بسیاری از در حسرت شغل او و حقوقش هستند، و از طرف دیگر سپری کردن ساعات متمادی در چنین کار حوصله سربری، روح او را می کشد. جو برای خاموش کردن صداهای درونش، به الکل و مواد مخدر رو می آورد، تا شاید بتواند با بی حس کردن خود، به زندگی ادامه دهد.
این تمام ماجرا نیست. جو، رویایی در سر دارد، او دوست دارد که روزی از شغل فعلی اش استعفا بدهد و در فلوریدا به عنوان راهنمای ماهیگیری مشغول به کار شود. درست است که درآمدش بسیار پایین تر از شغل فعلیش خواهد بود، اما در عوض کاری را انجام می دهد که به آن علاقه دارد. جو تنها یک قدم با استعفا از کار در مغازه ی رنگ تا شروع کار ماهیگیری اش فاصله دارد. با این همه، از تغییر سر باز می زند. اما چرا؟
شاید چون او نمی خواهد امنیتش را از دست بدهد و ترجیح می دهد در کاری که حقوق ثابت دارد، بماند. شاید چون احساس گناه ناشی از ناسپاسی اش او را از تغییر باز می دارد. اما بیایید به ماجرا از زاویه دیگری نگاه کنیم.
سناریوی ذهنی جو وقتی به رویایش فکر می کند: می توانم از همین فردا به دنبال رویایم بروم، همان چیزی که تا الان با خیال آن زنده مانده ام. ولی... ولی نکند که رویای من یک توهم باشد؟ نکند که وقتی واقعا به آن مشغول شدم، آن را آن چنان که خیال می کردم، رویایی نیابم؟ نکند....
در واقع جو از امکان عدم تطابق تصورش از آن شغل رویایی با واقعیت، می هراسد، چون در آن صورت نه تنها شغل ثابتش را از دست می دهد، که منبع امید و الهامش هم از چنگش در میرود. لحظاتی که جو در خیالش در قایقی روی دریاچه سپری کرده است، به قدری برای او عزیز هستند که او نمی خواهد آن ها را از خودش بگیرد. جو، لذت ناشی از تصویر ذهنی اش را به تحقق آن تصویر ترجیح می دهد، چون اولی سکه ی نقد است و دومی چکی که به وصولش اطمینان کامل ندارد.
خیال خوش ماهیگیری برای جو، حکم یک وزنه ی روانی را دارد، وزنه ای که به او کمک می کند تا لحظات عذاب آور شغل فعلیش را تاب بیاورد. او از این فکر که امکان تغییری مثبت پیش روی اوست، حس خوبی دریافت می کند. اما اگر او واقعا به دنبال علاقه اش برود، ممکن است آن وزنه ی روانی را از دست بدهد. در آن صورت چه چیزی یاری گر او در لحظات ناخوشایندش در شغل راهنمای ماهیگیری خواهد بود؟
به نظرم داستان جو برای بسیاری از ما داستان آشنایی است. برخی از ما همواره به خودمان یا به همدیگر می گوییم که چقدر خوب میشد که می توانستیم فلان کار را انجام بدهیم و یا بهمان علاقه مان را دنبال کنیم، اما حیف که سرمان شلوغ است. وقت نداشتن برای بسیاری از ما تنها یک بهانه است،وگرنه می توانیم زمان خالی برای انجام دادن کارهای مورد علاقه مان پیدا کنیم. ما کمبود زمان را پوششی می کنیم برای قایم کردن تردید ها و ترس هایی که ما را از درون می خورند.
ما هم مثل جو، از خوشبختی تنها به خیال آن قناعت کرده ایم. دوپامین ترشح شده هنگامی که به امکان های زندگی مان فکر می کنیم، به قدری اغوا کننده است که به اجازه نمی دهد علاقه هایمان را آن چنان که باید دنبال کنیم، مبادا در این راه سرچشمه ی امید و رضایتمان را از دست بدهیم.