نمی دانم این چه بلایی است که سر آدم می آید. یک لایه خنده، پر از انرژی و حرف و انگیزه، پر از امید و روشنی، که زیرش یک خروار افکارِ تاریک و لزج و سرد، مثل موریانه می لولند. مثلِ سیستمِ فاضلاب، که زیر آسفالت های آب جارو کشیده ی دمِ عیدی است.
یک خروار کلمه، فکر، که می لولد توی سرم و شب که می شود، یا باید مثل سم حلش کنم توی رگ هام، یا اینکه بریزم روی کاغذ، ولو می خواهد کاغذ، این صفحه ی تختِ رایانه باشد.
رمان کم کم دارد شکل می گیرد. مثلِ دختری پانزده ساله که خیلی زود حامله شده و تغییراتی را یواش یواش در پرکام اش حس می کند، من هم دارم شکل گرفتن این نوباوه را توی سرم حس می کنم. یک قطره ی لزج و بو گندویِ سفیدی که نمی دانم کدام فرشته ی خری روزی که گلمان را هم می زده فرو کرده تا ته توی مغزم؛ و حالا دارد برای خودش دست و پا در می آورد. اسمش شده "پیامبرِ آواره". یواشکی دارد شخصیت پیدا می کند، جمله می گیرد، فضا و پیرنگ دار می شود؛ پدرسگ.
انگاری کار من نیست. دارم آهسته آهسته مجید (پیامبرم) را می بینم. مدل موهاش را دوست ندارم، حتی پریفام هم دوست ندارد. می گوید: «بلندشان کن میخواهم انگشت هام را رد کنم از لاشان.» ولی خب مجید است دیگر، شاید بلند کرد.
کم کم همه دارند شکل می گیرند، به قول مارکز، کرمی دارد توی سرم وول می خورد که باید تفش کنم روی کاغذ.
خیلی ترسناک است زاییدن اول. خیلی باید خواند. خیلی، خیلی.
نمی دانم چرا می خواهد به قواره ی تورات در بیاید. نوشتنِ کتاب با فرم قرآن سخت است. خدا قرآن را سیال نوشته. خیلی سیال، تا حدی که جویس و فاکنر باید بیایند و بزنند بالا جلوش. ولی خب شاید فرمش قرآن شد، ولی همیشه تورات را دوست داشتم، لامصب خوب تحریفش کردند پدرسگ ها، خدا این همه مزاح نمی کند معمولا.
می ترسم رمانم دربیاید درجا تکفیرم کنند! منظورم پدرم است، از خانه بیرون پرت شدن کم ترین نتیجه است... البته اگر بخوانندش. سخت است نویسنده باشی و نوشته هایت را عزیزترین هایت نخوانند. هع. مگر من نویسنده بودم؟! کلمه سرِ هم کردن که نشد نوشتن، شعور می خواهد.
می فهمی مجید؟! باید بفهمی، ناسلامتی قرار است پیامبر مراغه شوی احمق.