چندین بار شروعش کرده بودم اما به آخر نرسیده میزاشتمش کنار بقیه کتاب هام، اینبار اما فرق داشت، تصمیم داشتم هر جوری شده بخونمش.
از همون اول بگم از اون کتابای داستانی که محو ماجرا میشی تا دنبالش کنی نبود اما تو رو با خودش میبرد به فکرهاش و تجربیات و مطالعاتش از گمشدن. حالا چرا گم شدن؟
ربکا سولینت نویسنده کتاب در طول روایتش از مفهوم گم شدن نه به مفهوم ی چیز ترسناک بلکه به عنوان ی تجربهی پر از کشف و شگفتی حرف میزنه و تو رو با خودش میبره به تمام فکراش از این مفهوم. تا جایی تو فکراش عمیق شده که برای این گم شدن رنگ هم انتخاب میکنه، همون آبیه دورترین جایی که به چشم میبینی یا به قول خودش همون نوری که انقددر دوره که به ما نمیرسه و در مسیر پیمایشش گم میشه و رنگ آبی دوردستها رو میسازه.
همون آبی که بعد ها در در هنر خودش رو به شکل های مختلفی نشون میده از همان دوران که پرسپکتیو داشت شکل میگرفت و برای عمق و بعد دادن آثارشان به سمت باریکههایی از آبی افق رفتند، تا نقاشی های ایوو کلین که به اعلت علاقه زیادش به رنگ آبی، تمامی آثارش در یک آبی رویایی و خیال محو شده بودن.
یا از کریستوف کلومپ که در سفرش به دنبال پیداکردن هند بود اما در آبیه دریا گم شد و به جای هند آمریکا رو پیدا کرد و یا نهنگ که در تجربهی زیست تکاملی خودش در دوره|ی فقط در خشکی زندگی میکرده اما شاید بشه اینجوری تعبیرش کرد که با گم شدن در خودش الان حتی دیگه یادش نمیاد زمانی توانایی زیست در خشکی رو داشته و با اون همه تغییرات دیگه شبیه اون موقع هاش نیست و هزارتا مثال دیگه که بهت یاد میده گم شدن تنها ترسناک و بد نیست بلکه میتونه باعث کشف ی دنیای جدید، خودمون یا چیزایی که نمیدوستیم دنبالشون هستیم بشه.
مثل وقتی که یکی رو دوست داریم و از دستش میدیم، انگار ی بخشی از دنیای ما هم باهاش میره، این حس ی جور گمشدنه. گمشدن توی غم، توی نبودن اون آدم کنارمون با تمام خاطرههاش .
انگار اینجوریه که حتی وقتی یکی رو از دست میدیم مجبور میشیم با ی دنیای جدید روبهرو بشیم، همون دنیایی که اون آدم دیگه توش نیست و اون دنیا برامون آشنا نیست و توش گم میشیم. میدونم گاهی سخته وقتی گم میشی راهتو پیدا کنی اما مسئله همینجاست قرار نیست راهتو پیدا کنی قراره فقط اون دنیا رو هم کشف کنی به عبارتی گم شدن فقط مربوط به ی شئ فیزیکی نیست بیشتر وقت ها مربوط به درون خودمونه.
وقتی کتاب تموم شد تونستم خیلی بیشتر از قبل با "نینا در کتاب تولستوی و مبل بنفش" همزاد پینداری کنم. همونجایی که نینا تصمیم میگیره به جای جنگیدنش با غم، هر روز یک کتاب بخونه اما انقدری در کتاب ها و داستان ها و تجربه ی شخصیت ها گم شد تا متوجه شد در تجربه ی این غم تنها نیست.
منم شروع کردم به نوشتن چون تولستوی و مبل بنفش باعثش شد.