#ساحل
#ساحل
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

برای تو

عصر کم کم جایش را به شب میداد ولی پاهای او توان رفتن به خانه را نداشت، درگوشه ای از پارک نزدیکی خانه روی نیمکت چوبی نشست و به شخم زدن خاطراتش مشغول شد،یادش آمد چطور برای رسیدن به محبوبش غیر ممکن ها راممکن کرده بود،با یادآوری خاطره خوشی لبخندی محو برلبانش جای خوش کرد، ولی حالا بعدگذشت ده سال آیا هنوز امیوارباشد، به وفای او، حالاکه، جمع شان چهارنفر شده بود، وچقدر خداراشکرمیکرد، بابت این همه نعمت،، تلفنش لرزید وصدای پیامک که بلند شد از خیال بیرون آمد،،پیام رابازکرد عزیز جانش بود، که تذکرداده بود زود بیا بچه تب شدیدی دارد، با استیصال بلند شد، پاهایش با او صادق نبودند، صبح به امید پول خانه راترک کرده بود وحالا دست خالی چگونه رودرروی عیال وفرزندانش شود؟ با داشتن فوق دیپلم کار دولتی نداشت وهرروز برای کارگری برسرمیدان اصلی شهرمیرفت،، اوایل مغازه ای جورکرد ولباس نوزاد میفروخت، ولی بابالارفتن قیمت مسکن، نتوانست، ادامه دهد،، همین دیشب پسرک زیبایش درخواست مقداری پول از او کرده، بود جشن اخر سال تحصیلی بود وبچه ها به یک اردوی سه روزه میرفتند،،پایان قسمت اول

همسرانهعاشقانهدوستیمحبوب منغروب
همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید