
به انتهای شعرم
که رسیدی
... سکوت کن !آری سکوت کن،
و آرام باش،، ببین گوش کن
صدای امواج را می شنوی
که بر صخره های قلبم می کوبند ؟
مرغابی های عشق پرگشوده اند،،
چیزی ؛
در تدارک رفتن
درمن شکل گرفته است
ببین مرا
آغوش بگشا !
تن لرزه های، من
برمدارمشخصی نمی گردند
و خورشیدی
به کوهستان یخ زده ی قلب من نمی تابد
به انتهای شعرم که رسیدی
کلبه ای ؛ در دور ترین جای جنگل برایم مهیا کن،، فانوسی
برایم روشن کن ...
و از گوشه ی چشم هایت
قدری نگاه
در کاسه ی چشمان بیتابم بریز
که از دلتنگ ترین جای جهان
به دیدنت آمده ام....@azareyan.gm،