سلام، اول از هر چیزی، دوست دارم خودم رو در چند خط معرفی کنم.
اسم من سپهر هست. شریف مدیریت خوندم و بعد از فارغ التحصیلی به همراه همسر گلم اومدیم استانبول واسه ادامه زندگی. ایشون (غزاله) الان دانشجوی دکتری دانشگاه کُچ استانبول هست. من هم هم اکنون که دارم این پست رو نگارش میکنم، جویای کار.
این پست بیشتر قراره به شکل یک مقدمه باشه. مقدمه ای برای تجربه هایی که قراره توی این شهر بزرگ داشته باشم. شاید خاطره ای بگم که برای خواننده ها جذاب باشه. شاید چالشی رو بگم که افراد به فکر واداره و شاید راهنمایی بشم برای کسانی که شاید در موقعیت مشابهی مثل من باشن و دوست داشته باشن زندگی در این کشور دوست و همسایه رو از نزدیک تجربه کنن. هدف دیگه ای که از این نوشته ها دارم، اینه که صدای خودم رو دوباره بشنوم. تو روز خیلی اتفاق ها برام میوفته، خیلی چیزها میشنوم، خیلی چیزها میخونم و خیلی چیزها یاد میگیرم. ولی تا دوباره نشنوم انگار در خاطره نمی شینه. انگار مثل بادی وزیده میشن و در اعماق تاریکی محو میشن. موضوعات و مسائلی که دونستن و یاد گرفتن اونا میتونه خیلی از دردهای روزمره رو دوا کنه ولی خیلی راحت از کنارشون رد میشیم. پس می نویسم که بدونم هستم. می نویسم که بفهمم روزهام برام بیشتر از اون چیزی که هستن اهمیت دارن و می نویسم تا در این جهان جدید، هویت خودم رو فراموش نکنم.
در اولین پست که در قالب مقدمه ست، کمی بیشتر از خودم میگم. میگم که برای خودم هم دوره بشه که چی شد من در این مسیری که الان هستم قرار گرفتم. من متولد سال 1371 هستم (نیمه دوم) و مثل خیلی افراد دیگه همسن خودم، سال 1390 وارد دانشگاه شدم. به خاطر رتبه به نسبت بهترم نسبت به بقیه همکلاسی ها (البته اونایی که شیراز رو به تهران ترجیح ندادن) تونستم وارد دانشگاه شریف بشم، در رشته ای که هیچ آشنایی باهاش نداشتم و به صرف "بهتر بودن" شرایط کاری پس از فارغ التحصیلی انتخابش کردم، "مهندسی شیمی". باز هم مثل خیلی دیگه از هم دوره ای هام، دانشگاه کمی به درازا کشیده شد و بعد از 5 سال فارغ التحصیل شدم. بعد از فارغ التحصیلی، چون آمادگی خروج از کشور رو بر خلاف تعداد کثیری از دوستانم نداشتم (البته شاید اونا هم واقعاً نداشتن) تصمیم گرفتم مسیر دوم رو انتخاب کنم. (آره واقعاً به نظر میرسه تو این شرایط دو مسیر برای یک شریفی گذاشتن، یا اپلای و یا کنکور ارشد). کنکور ارشد مهندسی شیمی چیزی بود که به نظر می رسید باید به عنوان آینده خودم در نظر می گرفتم. آینده ای که در سن 23 24 سالگی تقریباً هیچ دیدی بهش نداشتم. به دلیل اتفاقات متعددی که در اون سال کنکور برای من افتاد (شاید بعداً درباره اش گفتم و شاید هم نگفتم) کنکور ارشد رو بسیار بد دادم. نتیجه اش این شد که در هیچکدام از انتخاب رشته هایی که انجام داده بودم پذیرفته نشدم. (الان که به اون موقع نگاه میکنم، خدا را هزاران مرتبه شکر میگویم.) و این شد که یک فاصله افتاد بین اتمام تحصیل و مسیر بعدی که قرار بود انتخاب کنم. این فرصت رو غنیمت شمردم و ...
مثل اینکه خاطرات قبل از استانبول و حتی در همین چند سال گذشته به اندازه ای هست که از حوصله یک متن خارج بشه. برای همین تیکه اش میکنم و در چند تا پست در شب های بعدی نقلش میکنم. امیدوارم خواننده اصلی که خودم باشم در کنار سایر کسانی که از متن هایم خوششون بیاد، بتونیم با انتقال تجربه هامون به همدیگه مسیر روشن تری رو برای نسل های بعدی تصویر کنیم.
به امید روزی دیگر
یاهو