روزی با یک پزشک فوق تخصص قلب و عروق مشغول گپ و گفت بودیم. آقای دکتر خودش لبنانی تبار و مسیحی بود و از نسل دوم مهاجران. یعنی پدر و مادرش از لبنان به یک کشور غربی مهاجرت کرده و او را آنجا به دنیا آورده و بزرگ کرده بودند.
آقای دکتر معتقد بود تمام تمدنهای جهان را مهاجران ساخته اند. استدلالش این بود که اگر ترکیب ژنتیکی جمعیت های کشورهای مختلف غربی و شرقی را بررسی کنیم، متوجه می شویم آثار قومیت های بسیار دوردست در هر جامعه ای وجود دارد. حتی این نظریه وجود دارد که نسل انسان ابتدا از آفریقا شروع شد و به تدریج با حرکت از آفریقا در سایر نقاط جهان پراکنده شد. بنابراین، کل تمدن بشری بر پایه مهاجرت شکل گرفته.
این نظریه و دیدگاه دو خصوصیت دارد:
1- با توجه به استناد به علم ژنتیک، ظاهری موجه و علمی پیدا می کند.
2- کاملا با ارزشهای نولیبرال همخوانی داشته و به افرادی مانند این آقای دکتر که از یک عقبه فرهنگی و اجتماعی نامتجانس با محل زندگی خود هستند، کمک می نماید تا با بحران هویت خود کنار بیایند.
لذا این دیدگاهی بسیار رایج است که در میان جمعیت مهاجر در جوامع غربی به وفور مشاهده می شود. بعلاوه، این دیدگاه با خط مشی و خطوط فکری رسانه های جریان اصلی و نولیبرال غربی کاملا همسو و سازگار است.
بعنوان مثال، جریانات فکری چپ، لیبرال، ترقی خواه، برابری خواه، و غیره، همگی اصرار دارند که کشور آمریکا را مهاجران ساخته اند، و ساکنین اصلی آمریکا سرخپوستان بوده اند و نه سفید پوستان اروپایی تبار.
از سوی دیگر عده ای با استناد به همین طرز فکر، تصور می کنند در صورت تداوم مهاجر پذیری در جوامع غربی، دیری نخواهد پایید که این کشورها به اشغال چینی ها یا هندی ها یا ایرانی ها و غیره در خواهند آمد. یعنی گویا قرار است چینی ها و هندی ها و ایرانیان و غیره همان بلایی را سر سفید پوستان و اروپایی تباران آمریکا و دیگر جوامع غربی بیاورند که چند قرن پیش همین سفید پوستان بر سر سرخپوستان آمریکا آوردند.
اما این دیدگاه تا چه اندازه واقعیست؟
علوم اجتماعی در سطحی بالاتر از زیست شناسی و ژنتیک قرار دارد. قوانین علوم اجتماعی قابل تقلیل به قوانین ژنتیکی و زیست شناسی نیست. همانطور که قوانین زیست شناسی قابل تقلیل به قوانین شیمی نبوده، و قوانین شیمی هم قابل تقلیل به قوانین فیزیک نیست. درست است که این علوم با هم در ارتباط هستند، اما این ارتباط عمودی است و نه افقی. یعنی بعنوان مثال، در علم شیمی از قوانین فیزیک استفاده می شود، اما قوانین جدید دیگری هم پدیدار می شود که در عرصه علم شیمی معنا و مفهوم پیدا نموده و در عرصه علم فیزیک قابل مشاهده نیستند.
یک مثال بسیار ساده، وزن و حجم کمیت های فیزیکی هستند که نه تنها در علم فیزیک تعریف می شوند، بلکه به وفور در آزمایشات و مشاهدات و تجربیات فیزیک مورد استفاده قرار می گیرند. اما بو و مزه کمیت های شیمیایی هستند و در عرصه شیمی تعریف و استفاده می شوند، هر چند، وزن و حجم هم در مشاهدات و آزمایشات شیمی استفاده می شوند. به همین ترتیب، وقتی وارد علم زیست شناسی می شویم، همچنان کمیت های وزن و حجم و بو و طعم مورد استفاده هستند، اما پدیده های دیگری هم به اینها اضافه می شود، مانند مدت زمان مورد نیاز برای تکثیر سلولی، یا کدگشایی از ترکیبات شیمیایی «دی ان ای» و «آر ان ای» و غیره، و اینها مفاهیمی هستند که در سطح پایینتر (یعنی فیزیک و شیمی) به تنهایی قابل درک نبودند.
لذا علوم دارای یک سلسله مراتبی هستند که از پایه ای ترین علوم (ریاضیات و فیزیک) به علوم سطح بالاتر گسترش می یابد.
جامعه شناسی و علوم اجتماعی در این سلسله مراتب، در سطحی بالاتر از زیست شناسی قرار داشته و نمی توان قوانین جامعه شناسی را به قوانین ژنتیک تقلیل داد. یعنی اینکه ساختار ژنتیکی یک انسانی که بعنوان مثال در قاره آمریکا زندگی می کند با ساختار ژنتیکی انسانی که در آفریقا یا اروپا یا آسیا یا سیبری یا اقیانوسیه زندگی می کند چه شباهت هایی دارد، به هیچ عنوان قابل تعمیم به شباهت های اینها در بعد اجتماعی نیست.
بنابراین، باید این مطلب را در مطالعه پدیده مهاجرت مورد توجه قرار دهیم و میان دو پدیده اجتماعی متفاوت، تفکیک قایل شویم. این دو گروه عبارتند از مهاجران (Immigrants) و سکونت گزینان (Settlers).
هر دو گروه از این نظر با هم شباهت دارند که شامل عده ای از انسانها می شوند که از یک مکان جغرافیایی به مکانی دیگر جابجا شده اند.
اما تفاوت های اینها بسیار بیشتر از شباهت هایشان است. برای درک تفاوت ها، ابتدا چند مثال را در نظر بگیریم.
مهاجران و سکونت گزینان دارای تفاوت های پر اهمیت و عمیقی هستند که ماهیت و کیفیت آنان را از نظرگاه علوم اجتماعی کاملا متفاوت می نماید. بطور خلاصه، مهاجران افرادی هستند که در جامعه مقصد حل شده و نسبت به جامعه مقصد خصلت سلطه پذیر پیدا می کنند، اما سکونت گزینان جامعه مقصد را تسخیر کرده و از نظر فرهنگی و اجتماعی تحت انقیاد جامعه مبدا خود در می آورند، و لذا خصلت سلطه جو دارند.
بنابراین، آن کسانی که کشور ایالات متحدا آمریکا را ایجاد کردند مهاجر نبودند، بلکه سکونت گزین بودند. جریان مهاجرت انبوه به آمریکا تنها پس از دهه 1970 میلادی شروع شد و پیش از آن به هیچ عنوان سابقه نداشت.
تا پیش از دهه 1970 میلادی، تنها اروپایی تبارها بصورت انبوه به آمریکا نقل مکان می نمودند، و دیگران نه بعنوان مهاجر، بلکه بعنوان برده به آمریکا برده می شدند.
مهاجرت پدیده جدیدی است و زاییده نظام سرمایه داری جهانی و نولیبرال است. طرفداران نولیبرالیسم ادعا می کنند حضور انسانهای مهاجر از پیش زمینه های قومی و فرهنگی متنوع نشانه «تلون و شمول» و برابری انسانها در نظم نولیبرال جهانی است. اما در واقعیت، پیش نیاز مهاجرت، نفی هویت های اصیل و اصلی و پذیرش هویت جدیدی است که در ظاهر متلون، و در باطن کاملا یکدست و استاندارد شده و مصنوعی است.
ارزشهای نولیبرال تقریبا با تمام ارزشهای سنتی در تضاد بوده و در مقابل عقاید و تفکرات مخالف به شدت نامنعطف و سخت گیر است.
اما نکته جالبتر اینجاست که عده ای نان به نرخ روز خوار، سعی می کنند ارزشهای نولیبرال غربی را با فرهنگ و تاریخ و تمدن ایرانی پیوند بزنند! از جمله ادعا می کنند کوروش کبیر اولین بیانیه حقوق بشر را منتشر کرد، که گویا کاملا از روی منشور حقوق بشر غربی در 2500 سال بعد از خود نوشته شده بوده!
نگاهی بیاندازیم به روایت هگل، فیلسوف بزرگ آلمانی، که درباره امپراطوری و تمدن ایرانی اینطور مشاهده کرده بود:
ایرانیان مردمان بسیاری را به زیر فرمان خود درآوردند، ولی همه آنها را آزاد گذاشتند تا ویژگیهای خویش را نگاه دارند؛ از این رو حکومت آنان را میتوان همانند امپراتوری دانست. در حالی که چین و هند در اصل خود بی حرکت ماندند، ایرانیان [نماینده] انتقال راستین تاریخ از شرق به غربند…
با امپراتوری ایران، نخستین گام را به پهنه تاریخ پیوسته میگذاریم. ایرانیان نخستین قوم تاریخی هستند و ایران نخستین امپراتوری از میانرفتة تاریخ است. در حالی که چین و هند در وضعیتی ثابت ماندهاند و تا زمان ما همچنان به شیوه طبیعی و گیاهی زیستهاند، تنها ایران میدان آن رویدادها و دگرگونیهایی بوده است که از وضع زیستن تاریخ حکایت دارد… از ایران است که نخستین بار آن فروغی که از پیش خود میدرخشد و پیرامونش را روشن میکند، سر بر میزند؛ زیرا روشنایی زردشت به جهان آگاهی، به روح، به عنوان چیزی جدا از خود متعلق است. در جهان ایرانی، یگانگی ناب و والایی را مییابیم که هستیهای خاصی را که جزء ذات آنند، به حال خود آزاد میگذارند؛ همچنین روشنایی که تنها نشان میدهد که اجسام به خودی خود چه هستند؛ این یگانگی تنها از آن رو بر افراد فرمان میراند که ایشان را برانگیزد تا نیرومند شوند و راه تکامل را در پیش گیرند و فردیت خویش را استوار کنند…
در چینْ کل اخلاقی را در تمامیت خود مییابیم، ولی از ذهنیت در آن نشانی نمیبینیم؛ یعنی این تمامیت به اجزایی بخش شده است، اما اجزای گوناگونش استقلالی از خود ندارند. در آنجا تنها نظم بیرونی این بیگانگی را مییابیم. در هند جداییها نمایان میشود، لیکن آیین جدایی در هند باز خصلت غیر روحانی دارد. ذهنیت در آنجا جلوهگری آغاز میکند؛ ولی چیزی که راه تکامل را بر آن میبندد، این است که جدایی میان کاسْتها (طبقات اجتماعی) از میانبرداشتنی نیست و روح همچنان گرفتار محدودیتهاست. آیین ایرانیان آن نیکی انتزاعی و مجردی است که همگان توانایی یکسان برای دسترسی به آن دارند و میتوانند از آن یکسان برکت جویند. بدینسان در ایران پیش از سرزمینهای دیگر، یگانگی به گونة آیینی معنوی و روحی درمیآید و نه به گونه پیوند بیرونی منظومهای بی روح.
از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و حکومت کاملی است که از عناصری ناهمگن فراهم میآید که مردمان بسیاری را در بر میگیرد، ولی این مردمان فردیت خود را در پرتو حاکمیت یگانه نگاه میدارند. این امپراتوری نه همچون امپراتوری چین، پدرشاهی و نه همچون امپراتوری هند ، ایستا و بی جنبش و نه همچون امپراتوری مغول، زودگذر و نه همچون امپراتوری عثمانی بنیادش بر ستمگری است. برعکس در اینجا ملتهای گوناگون در عین آنکه استقلال خود را نگاه میدارند، به کانون یگانگیبخشی وابستهاند که میتواند خشنودشان کند. از این رو ایران روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذرانده و شیوه پیوستگی بخشهای آن چنان است که با مفهوم راستین کشور یا دولت، بیشتر از امپراتوری های دیگر مطابقت دارد…
هگل و ایران | روزنامه اطلاعات (ettelaat.com)
حتی مواردی بوده که ایرانیان به فتح سرزمینهای تحت سلطه رومیان نایل آمده، و بخشی از جمعیت آن سرزمینها را به نواحی درونی قلمرو ایران کوچانده اند. اما این جمعیت ها وادار به تغییر شیوه زندگی خود نمی شدند، بلکه اساسا هدف از کوچاندن آنان همین بوده که شیوه زندگی خود را حفظ کرده و امپراطوری ایران را از وجود چنین جمعیتی با همان خصوصیات اصیل و اصلی خود بهره مند نمایند.
این یعنی سکونت گزینی به شیوه معکوس! یعنی نه تنها قوم غالب شیوه زندگی و فرهنگ خود را بر قوم مغلوب تحمیل نمی نمود، بلکه قوم مغلوب را وادار به نقل مکان می نمود تا شیوه زندگی آنان را در داخل قلمرو خود محافظت نماید.
نظم نولیبرال غربی کوچکترین شباهتی به این خصلت های تمدن ایرانی ندارد. نولیبرالیسم نه تنها با تمدن سنتی ما سر سازگاری ندارد، بلکه با تمدن سنتیِ همان غربی ها هم ناسازگار است!