به هر طرف که بر میگردیم یک نفر را می بینیم که در حال دفاع از حقوق مردم است. اینطرف می گوید مردم طرفدار نظام هستند. آنطرف می گوید مردم دیگر این نظام را نمی خواهند. طرف دیگر می گوید مردم در مقابل امپریالیسم ایستاده اند. طرف دیگر می گوید مردم از این شعارها خسته شده اند و خواهان دوستی با غرب هستند. اینطرفتر می گوید مردم از انقلاب پشیمان شده اند و اکثریت قاطع مردم خواهان بازگشت اعلیحضرت السلطان ابن السلطان ابن السلطان شاهنشاه رضا شاه دوم ظل الله، و جلوس ایشان بر تخت طاووس برای سلطنت هستند. آنطرف می گوید مردم نمی خواهند به عقب برگردند، می خواهند به جلو بروند و نظام دموکراسی می خواهند. آنطرفتر می گوید مردم اسلام حقیقی را می خواهند. باز آنطرفتر یکی می گوید مردم از ایدئولوژی خسته شده اند و معیشت برایشان مهم است. از اینطرف یکی پاسخ می دهد نخیر! مردم آزادی را به هر چیزی ترجیح می دهند.
خلاصه هر کس هر دیدگاه و نظری دارد آن را به "مردم" نسبت می دهد. بالاخره این مردم که همه از او حرف می زنند کیست؟ مگر یک نفر چند دیدگاه متضاد می تواند داشته باشد؟!
یکی از اصول تبلیغات و جنگ رسانه ای و روانی همین مطلب است که چیزی را آنقدر تکرار کنیم تا بعنوان حقیقت انکار ناپذیر جا بیافتد. دقیقا به همین دلیل هم هست که هر کسی وارد عرصه جنگ روانی و رسانه ای می شود دیدگاه خود را به عنوان خواسته "مردم" معرفی می کند. اینکار دو تاثیر دارد:
اولا، اگر شما به عنوان مخاطب دیدگاه مشابهی داشته باشید، این توهم برای شما ایجاد می شود که "مردم یعنی من؛ راست می گوید، من هم همین نظر را دارم". نتیجتا این توهم شما را دلگرم می کند تا شما هم همان دیدگاه را با صدای بلند به زبان بیاورید. چون تصور می کنید دیگران و سایر "مردم" با شما همسو و هم نظر هستند. چون این چیزی است که آن رسانه هم ادعا کرده بود، که "مردم" همه همین نظر را دارند.
دوما، اگر دیدگاه شما با چیزی که رسانه ادعا می کند همسو نباشد، ته دل شما خالی می شود مبادا شما تنها باشید و از "مردم" جدا افتاده باشید. لذا به مرور زمان و در اثر مشاهده تکرار آن دیدگاه از رسانه هایی که دنبال می کنید، از بیان نظر خود با صدای بلند پرهیز کرده، و ای بسا به تدریج دیدگاه رسانه را بپذیرید. این دومی همان کارکرد رسانه برای ایجاد تزلزل در ایمان عمومی است.
اما تمام اینها در حد همان جنگ روانی و کارزار رسانه ای بوده و واقعیت عینی و علمی چیزی غیر از این است. بواقع کسی که از شیوه علمی استفاده می کند معمولا از کلمه "مردم" استفاده نمی کند، مگر در موارد بسیار معدودی که کاربرد و منظور خاصی مورد نظر باشد.
جوامع دو دسته هستند:
1- جوامع همگرا: جوامعی هستند که یک هویت واحد در اکثریت آحاد جامعه وجود داشته و کلیه اعضای جامعه حول یک نظام ارزشی واحد همگرا می شوند. در چنین جامعه ای خواسته های عمومی از طریق مکانیزمهایی که با نظام ارزشی و هویتی رایج در جامعه سازگار است یکدست می شوند.
2- جوامع واگرا: جوامعی هستند که بیش از یک هویت در آنها وجود داشته باشد و بخش های مختلف اجتماع هر کدام حول نظامهای ارزشی متفاوت و متضادی همگرا شوند، که نتیجتا موجب واگرایی آن گروه های اجتماعی نسبت به هم و شکل گیری شکاف های فعال اجتماعی می شود. در چنین جامعه ای، خواسته های بخش های مختلف اجتماع در تضاد و تقابل با هم قرار گرفته و منجر به کشمکش، اصطکاک و برخوردهای اجتماعی می شود.
جامعه ایران از نوع دوم است. عوامل متعددی موجب این واگرایی شده اند. از تعدد قومیت ها، زبان ها و مذاهبی که قرنها است در ایران وجود داشته اند، تا عوامل تاریخی دیگر. اما چیزی که این واگرایی را تشدید کرده پدیده ای است که با عنوان توسعه نامتقارن شناخته می شود.
نحوه ورود مدرنیته و مدرنیزاسیون به ایران شکلی کاملا غیر طبیعی و به قول معروف "هول تپون" داشت. بخش هایی از جامعه ایرانی این مدرنیته و مدرنیزاسیون زورکی و اجباری را پذیرفتند و با آن همگرا شدند. علی الخصوص که فرصت های شغلی و اقتصادی جدیدی که همراه با این مدرنیته و مدرنیزاسیون پدید آمد وضعیت زندگی عده ای را از اینرو به آنرو کرد.
اما عده کثیر دیگری هرگز این مدرنیته را نپذیرفتند، خصوصا که آن مواهبی هم که مدرنیته و مدرنیزاسیون می توانست داشته باشد شامل حال آنان نمی شد. طبیعتا همینجا یک شکاف اجتماعی بزرگ شکل گرفت. اما چیزی که مساله را بغرنج تر می کند مساله هویت است. ورود آن شکل از مدرنیته در جامعه ایرانی نوعی هویت جدید را هم بوجود آورد که از طرفی در تضاد با ارزشهای بومی و ملی و محلی بود، و از طرف دیگر شامل ارادت خاصی است به هر آنچه که به غرب مربوط می شود. از نظام سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بگیرید تا مسایل فرهنگی و فکری و ادبی و هنری. از مصرف گرایی به شیوه غربی بگیرید تا سلطه سیاسی و نظامی و اقتصادی غرب بر جامعه ما. فردی که این هویت را پیدا کرده همه جا غرب را پیشرفته دیده و ما را عقب افتاده می انگارد. تفاوتی نمی کند حقایق چه باشند، همیشه نوعی پیش داوری در اذهان اینها هست که نهایتا غرب را بالا برده و دیگران را پایین می برد. مثلا اگر بگویی در غرب زنان بجای تجربه زندگی بعنوان مادر مجبورند صبح تا شب برای پول سگ دو بزنند، بلافاصله موضع منفی گرفته و می گوید آنها آزادی و برابری دارند، مثل ما عقب افتاده نیستند که زن را در خانه حبس کنند! اما اگر بگویی زنان چینی یا فلان جامعه شرقی به اندازه مردان کار می کنند، با تمسخر پاسخ می دهد که پس آنها زنها را هم به بردگی کشیده اند!
طبیعتا در جوامع واگرا رجوع به آرای عمومی برای جهت گیری و جهت دهی به تصمیمات اجتماعی عواقب سنگین و مخربی به بار خواهد آورد. حکومت در جوامع واگرا با هر بخشی از جامعه که همگرا شود، بالاجبار با سایر بخش های جامعه واگرا می شود. بنابراین در جوامع واگرا همیشه نوعی نارضایتی عمومی نسبت به عملکرد حکومت وجود دارد. اما این نارضایتی ناشی از خصلت واگرای جامعه است، نه اینکه «حکومت در مقابل مردم زورگویی می کند». چون اساسا «مردم» یک توده یکدست و با خواسته های همگرا نیست. کشمکشهای درونی خود جامعه است که نهایتا به واگرایی دستگاه حکومت با بخش قابل توجهی از جامعه می انجامد.
بنابراین هرجا دیدیم کسی از خواستۀ «مردم» بعنوان یک موجودیت واحد و یکدست صحبت می کند، همین نشانه کافی است تا دریابیم هدف عوامفریبی است و قطعا چنین صحبت هایی اعتبار علمی ندارد.
اما همین پدیده ای که عوامفریبی نامیدیم فقط و فقط در یک مورد جایز و مشروع است.
همانطور که گفتیم در جوامع واگرا امکان رجوع به آرا و خواسته های عمومی برای تصمیم سازی و اداره جامعه وجود ندارد. دموکراسی برای جوامع واگرا همچون سمی مهلک است که به اغتشاش، تشدید اصطکاکات اجتماعی، خشونت، و حتی فروپاشی کامل جامعه و تجزیه کشور می انجامد. پس راه حل چیست؟
حاکمان مسئولیت شناس و آگاه و خردمندی که در راس چنین جوامع واگرایی قرار می گیرند باید در جهت همگرا کردن جامعه حول یک سیستم ارزشی واحد حرکت کنند. هر اقدام و سیاستی که در این راستا باشد نهایتا در جهت خیر عمومی بوده و در طولانی مدت مشروعیت هم پیدا می کند. این دقیقا همان سیاستی بود که قبل از انقلاب و در دوران سلسله پهلوی هم دنبال می شد، اما متاسفانه اولا بیش از اینکه هویت ملی را تقویت کند هویت غربگرایی را ترویج داد، و ثانیا قبل از اینکه واقعا جامعه همگرا شود با فشار دولت دموکرات آمریکا فضای سیاسی در ایران باز شد و نتیجتا واگرایی اجتماعی به سقوط حکومت انجامید.
این بزرگترین درس تاریخ معاصر است که ما ایرانیان باید بیاموزیم.