سپهر سمیعی
سپهر سمیعی
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

دست از سرمان بردارید، می خواهیم زندگی کنیم!


«نگویِن له» یک جوان ویتنامی 21 ساله بود که در ماه دسامبر 2018 برای تحصیل در دانشگاه ملبورن به کشور استرالیا وارد شد. وی حدود دو سال بعد خود را از بالای ساختمان دانشگاه به پایین پرت کرده و به زندگی خود پایان داد.

طی سالهای اخیر ده ها دانشجوی خارجی که همگی با هدف دستیابی به «رویای استرالیایی» به این کشور آمده بودند اقدام به خودکشی کرده اند. تحقیقی در این زمینه نشان می دهد عوامل اصلی خودکشی عبارت بوده اند از:

  • فشار مالی توام با فشار درسی
  • تنهایی و دوری از محیط بومی
  • «موانع برای دستیابی به کمک برای سلامت روانی»

مورد آخر به وضوح با موارد قبلی تفاوت اساسی دارد. چون «موانع برای دستیابی به کمک برای سلامت روانی» عامل و علت اولیه افسردگی و خودکشی نیست. بلکه شخص باید ابتدا بر اثر عوامل دیگری با چنین مشکلی مواجه شده باشد تا بعد نیاز به کمک و درمان روانی پیدا کند.

نکته دیگری که در این مورد سوم نهفته، نوع و شیوه «کمک برای سلامت روانی» است که مشاوران در جوامع غربی ارائه می کنند. بعنوان مثال، یک دختر خانمی که سابقا در ایران هم دانشگاهی ما بود، پس از مدتی زندگی در استرالیا متوجه می شود که بسیار تنهاست و توانایی ارتباط برقرار کردن با آقایان را ندارد. برای فردی که از جامعه ای با فرهنگ بسیار متفاوت به جامعه استرالیا مهاجرت می کند چنین مشکلی نه عجیب است و نه غریب! اساسا شهر سیدنی معروف است به اینکه ساکنانش تمایلی به ازدواج یا هیچ نوع رابطه عاطفی طولانی مدتی ندارند. طبیعتا وضعیت دختری که در چنین محیطی قرار گرفته و نه زبان و نه فرهنگ مشترک با ساکنان آن دارد مشخص خواهد بود.

به هر حال این دختر خانم که فشار روانی ناشی از این تنهایی را غیرقابل تحمل یافته بود به یک مشاور روانی مراجعه می کند. و مشاور روانی به او می گوید «احتمالا تو همجنسباز هستی و خودت هنوز به این گرایش درونی آگاه نشده ای. سعی کن با نگاه بازتری به اطرافیانت نگاه کنی و خودت را اسیر قالب های ذهنی گذشته نکنی».

https://virgool.io/@sepehr.samii/%D9%86%D8%B1%D8%AE-%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%AA-lxurhshbbze7



برای آن کسی که در ایران زندگی می کند و برای یک لقمه نان صبح تا شب باید بدود، یا بیکار است و یا هفته ای شش الی هفت روز، و روزی دوازده الی هفده ساعت کار می کند و آخر ماه هم باید به کارفرما التماس کند تا حقوق معوق سه ماه پیشش را دریافت کند، و از ترس و دلهره مواجه شدن با صاحب خانه یا دیگر طلبکاران دایما باید تنش بلرزد، همین که می شنود آنطرف آب می تواند هفته ای چهل ساعت کار کند و ماه به ماه سر موقع حقوقش را دریافت کند مانند این است که آنطرف بهشت است و اینطرف جهنم!

همین آدم که تمام عمرش را در حسرت خریدن یک خودروی پراید تولید سایپا گذرانده و هر وقت خودروهای خارجی که در خیابانهای تهران یا دیگر شهرهای ایران تردد می کنند را دیده آهی از ته دل کشیده که چرا بعضی ها اینقدر خوشبخت شدند و ما اینقدر بدبخت، وقتی می شنود آنطرف آب می شود خیلی راحت تر از پراید، یک مرسدس بنز لوکس، یا یک «ب ام و » استیشن شاسی بلند خریداری کرد، تردیدی برایش باقی نمی ماند که زندگی از فردای مهاجرت شروع می شود و ایامی که در ایران سپری کرده تماما اتلاف عمر بوده است.

باز همین آدم وقتی فکرش را می کند که آنطرف آزادی هست و کسی به خاطر عشق و حال کردن به او گیر نخواهد داد و می تواند هر چقدر دلش خواست مشروب بنوشد و با هر زنی دلش خواست هر رابطه ای داشته باشد و حتی در خیابان و مرکز خرید و کافه و رستوران و کنار ساحل دستش را دور کمر دوست دخترش حلقه کرده و بی هیچ واهمه ای احساسات کاملا طبیعی خود را بروز دهد، برای رفتن و مهاجرت و پناهندگی و اقامت در «خارج» بی تاب می شود.

تا اینکه بالاخره روزی دل به دریا می زند و به هر ترتیبی که هست، قانونی یا غیرقانونی، خود را به سرزمین رویاهایش می رساند. به همه آمال و آرزوهایش هم می رسد. ولی به تدریج می فهمد در آن جامعه به غیر از همان یک دختری که دلبسته اش شده هیچ کس دیگری را ندارد. ابتدا فاز عشق و عاشقی می گیرد که من چون خیلی عاشق پیشه هستم به این دختر خیانت نمی کنم. اما وقتی دوست دخترش با یک مهاجر عرب روی هم می ریزد و او را ترک می کند، تازه معنای واقعی «آزادی» شیرفهمش می شود.

فشار عصبی، تنهایی، بحران هویت، بحران شخصیت، و ناسازگاری فرهنگی که فکر می کرد از آن بیزار است با فرهنگی که فکر می کرد اوج تمدن و ترقی است. حس می کند وجود ندارد. انگار که در این دنیا نیست. چون اگر هم نبود فرقی با حالا که هست نداشت. اینهمه زن و دختر رنگ و وارنگ دور و برش در کوچه و خیابان و محل کار رژه می روند و حتی یک نفر او را نمی بیند. همان دختری که خیال می کرد عاشقش شده مثل آب خوردن او را رها کرده و با یک عربِ ملخ خورِ پاپتیِ قرمساق هم پیاله شده.

حس نبودن از فکر مرگ هم عذاب آورتر است. اینهمه تحقیر یک طرف، اینکه هیچکس تو را نمی بیند هم یک طرف. مثل مرد نامرئی در رمان معروف نویسنده سوسیالیست انگلیسی، اچ جی ولز، که به مرور شخصیتش تحت تاثیر نامرئی بودنش تغییر کرد و به انسانی شیطان صفت تبدیل شد.

بالاخره یک روز تصمیم می گیرد ثابت کند که هست. که وجود دارد. که نمی توانند او را نادیده بگیرند... به محل قرار معشوقه سابق و دوست پسرش می رود و با چاقو طرف را مقابل چشمان بهت زده رهگذران سلاخی می کند.



کمی آنطرفتر، دختری ایرانی با هزاران امید و آرزو به آمریکا مهاجرت کرده. در بیوگرافی اش در سایت معروف IMDB نوشته:

یک دوزبانه (bilingual) از ایران، بسیار سفر کرده و علاقه زیادی به فرهنگ ها و مردمان مختلف دارد. این دختر تحصیلات دبیرستانش را در یک مدرسه آمریکایی در شانگهای چین گذراند و سپس از دانشگاه ورشو در لهستان با درجه کارشناسی ارشد رشته فلسفه شناسی انگلیسی فارغ التحصیل شد. شش سال را به تدریس ESL گذراند. عشق و علاقه اش به فیلم و فرهنگ او را به لس آنجلس آورد و پس از دو سال در آمریکا، او امروز یک فارغ التحصیل MFA در فیلمسازی از آکادمی فیلم نیویورک است. او روزهایش را با بازیگری، کارگردانی و هماهنگی تولیدات بزرگتر می گذراند.

و تو در ایران حسرت می خوری که چرا مانند او موفق نیستی. البته این را ننوشته که این دختر جوان ایرانی، شش هفت سال پیش، قبل از اینکه به سن سی سالگی برسد، در یکی از جاده های آمریکا با یک راننده مست تصادف کرد و در جا کشته شد.




یکی از دوستان زمانی به طنز می گفت هر زمان در هر کجای دنیا که حمله ای تروریستی به دیسکو یا کاباره یا هر عشرتکده ای صورت می گیرد، چند نفر از کشته شدگان قطعا ایرانی هستند.

تنها چند ساعت پس از هشدار ارتش آمریکا در مورد تهدید تروریستی قریب‌الوقوع، یک حمله انتحاری فرودگاه بین‌المللی حامد کرزی و مناطق اطراف آن را لرزاند. دست کم ۱۳ نظامی آمریکایی کشته و ‍۱۸ نفر دیگر زخمی شدند. شمار زیادی از افغان‌ها نیز در این حمله تروریستی کشته شدند.
[...]
نیکوئی صبح روز جمعه در گفتگو با روزنامه دیلی بیست گفت: «فهمیدم که در کابل انفجار صورت گرفته است. من دیروز کارم را تعطیل کردم و جلو تلویزیون نشستم تا اخبار را پیگیری کنم.»
استیو نیکوئی گفت که هشت ساعت پس از انفجار، گروهی از تفنگداران دریایی به منزلش آمدند و خبر کشته شدن کریم را به او دادند. [...] کریم نیکوئی در زمان مرگ تنها ۲۰ سال سن داشت.
پدر سرباز کشته‌شده آمریکایی می‌گوید که پسرش به کاری که انجام می‌داد عشق می‌ورزید.
نیکوئی گفت که می‌خواهد به «مقام رئیس جمهوری» احترام بگذارد، اما علاقه‌ای به جو بایدن ندارد. نیکوئی از حامیان ترامپ بوده است. پسر او در زمان ریاست‌جمهوری ترامپ به ارتش پیوست. نیکویی می‌گوید که باور داشته است که ترامپ کسی نبود که مردم و سربازان آمریکایی را به خطر بیندازد.
این تنها انتقاد استیو نیکوئی از بایدن نبود. او گفت که پسرش و دیگر سربازان آمریکایی در حالی به کابل اعزام شدند که شهر در دست طالبان بود. او فرماندهان ارتش آمریکا را ملامت کرد و گفت که بایدن به پسرش و دیگر سربازان آمریکایی خیانت کرده است.
یکی از سربازان آمریکایی کشته شده در افغانستان اصلیتی ایرانی داشت - Gooya News

به این می گویند شهید راه عشق به دموکراسی. چیزی مشابه همان که مولانا فرموده بود:

مرگ بُد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده‌ای از ... خر؟



در خبرها آمده بود:

برابر تصویب «شورای عالی نشان‌ها» در ارتش، به‌پاس ایثار و شجاعت مثال زدنی شهید علی لندی نوجوان ۱۵ ساله ایذه‌ای در نجات دو بانوی گرفتار در آتش، نشان فداکاری به شکل افتخاری به این نوجوان فداکار تعلق گرفت.
نشان فداکاری که اعطایی مقام معظم رهبری(مدظله‌العالی) به ارتش جمهوری اسلامی ایران است، نماد ایثار و از خودگذشتگی دانشجویان و دانش آموختگان دانشگاه افسری امام علی(ع) ارتش است که در راه پاسداری از استقلال و تمامیت ارضی کشور و نظام جمهوری اسلامی ایران مردانه ایستاده و دفاع کرده‌اند.
شهید علی لَندی نوجوان  ۱۵ ساله ایذه‌ای روز ۱۸ شهریورماه پس از وقوع آتش سوزی در خانه همسایه، با فداکاری تمام، دو بانوی میانسال گرفتار در آتش را نجات داد و خود دچار ۹۱ درصد سوختگی شد و بر اثر شدت جراحات وارده روز جمعه ۲ مهرماه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
https://www.khabaronline.ir/news/1558582/%D9%86%D8%B4%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%AF%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4-%D8%A8%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%84%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B9%D8%B7%D8%A7-%D8%B4%D8%AF




... وَكُنْتُمْ أَمْوَاتًا فَأَحْيَاكُمْ ۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ

از مرگ گریزی نیست. تفاوت ماجرا در چطور زیستن و چطور مردن است. مرگ می تواند پایان زندگی باشد، همانطور که برای بسیاری از فریب خوردگان اینطور است، یا می تواند بخشی از زندگی باشد، همانطور که برای علی لندی بود.

خوش آن کس که کارش نکویی بود
به نیک و بدش نیکخویی بود
چه در وقت مردن چه در زندگی
رود روزگارش به فرخندگی

علی لندی، آتش، و بالهای ققنوس.

زنده کدام است بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار
عاشق دیوانه سرمست را
پند خردمند نیاید به کار
سر که به کشتن بنهی پیش دوست
به که به گشتن بنهی در دیار


مهاجرتموفقیتزندگی موفقمرگشهید علی لندی
علوم انسانی - اقتصاد - اقتصاد سیاسی - جامعه شناسی - علم سیاست - انسان شناسی - ادبیات - تاریخ - هنر - موسیقی - سینما - فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید