در میان قوم و خویش یک پسری بود که تقریبا هم سن و سال خودم بود و از کودکی همبازی بودیم. مانند برادر نداشته ام، گاهی در سر و کله یکدیگر می زدیم و گاهی دست در گردن هم می انداختیم و می خندیدیم. از همان کودکی انسان پر شر و شور و پر سر صدا و پر حاشیه ای بود. کمی که بزرگتر شد مثل خروس جنگی در کوچه و خیابان و مدرسه با این و آن دعوا می کرد. با اینکه خیلی ریزنقش بود، اما خیلی مواقع از پس غول پشندهای قلچماقی بر می آمد که جثه و هیبتشان سه چهار برابر خودش بود. تا طرف می آمد به خودش بجنبد، تیز و فرز مثل برق یقه حریف را می گرفت و با کله می گذاشت توی دماغش. خدا می داند چند نفر از اشرار و جاهل های تهران دماغشان با همین شگرد شکسته و قناس شد.
از پر شر و شوریش همینقدر بگویم که یک بار به مناسبت چهارشنبه سوری، سه کیلو و نیم اکلیل و سرنج را در خانه برده بود تا نارنجک و ترقه درست کند. و حین مخلوط کردن مواد، ناگهان ظرف مواد منفجره یکجا منفجر شد و سر و صورت و بدنش را سوزاند. البته مدتی تحت درمان بود و بعد اثری از سوختگی باقی نماند. اما شدت انفجار به قدری بود که شیشه های اکثر همسایگان را شکسته بود. خبر حادثه در بخش حوادث روزنامه های آن زمان هم منتشر شد. اتفاقا منزلشان آن موقع دیوار به دیوار ساختمان وزارت کشور بود و به روایتی گویا وقتی انفجار رخ می دهد شخص وزیر کشور از ترس خیز سه ثانیه می رود. این قضیه مال دوران راهنمایی او بود که این روزها می گویند کلاس هفتم یا هشتم.
کمی بزرگتر که شد پدرش دید پسرش استعداد دارد و مدتی او را به مدرسه فوتبال فرستاد. مربی فوتبال آقای زرینچه بود. خودم یکبار همراهش سر تمرین رفتم و دیدم چطور زرینچه از استارت های تیز و برق آسای این نوجوان دهانش باز مانده بود و با شگفتی تحسینش می کرد.
در کنار روحیه پر شر و شور و حادثه جویی که داشت، به شدت فردی اجتماعی و رفیق باز بود. علاقه شدیدی به فیلم های فارسی و بهروز وثوقی داشت. علی الخصوص فیلم «رضا موتوری» را خیلی دوست داشت. با رضا موتوری همذات پنداری می کرد. ولی در واقع شخصیت بهروز وثوقی در آن فیلمها برایش الگویی شده بود که رفتارهایش را بر مبنای آن شکل می داد. همان بزن بهادری ها، همان حادثه جویی، همان سبک خاکی بودن، و همان سبک دختر بازی و معشوق بازی.
به همان سبک فیلم های فارسی، از یک طرف قاپ دل بعضی دخترهای محل را دزدیده بود و گهگدار دستی به سر و گوششان می کشید. و عینا مثل قهرمانان فیلم فارسی ها خودش عاشق یک دختر بود که سالها دلش را به هوایش سپرد، ولی البته هیچوقت به وصالش نرسید.
خاطرم هست پدر آن دختری که این فامیل و همبازی دوران کودکی من عاشقش شده بود، یک شرکت کلاه برداری راه انداخته بود که از آن طریق آنزمان یک میلیارد تومان اختلاس کرد و متواری شد و با کل خانواده رفتند در آمریکا ساکن شدند. آن موقع یک میلیارد تومان می شد حدود یک میلیون دلار آمریکا. اینکه در آمریکا چه وضعیتی پیدا کردند را خبر ندارم. فقط می دانم مهاجرتشان داغ آن دختر را برای همیشه روی دل این فامیل ما گذاشت.
تا حدود بیست سالگی آنچنان درگیر رفیق بازی شده بود که حتی حاضر نبود به مهاجرت فکر کند. از یک طرف با زندگی که در ایران داشت کاملا حال می کرد و دلیلی برای مهاجرت نمی دید. از طرف دیگر چون می دانست برای پاسپورت گرفتن و خروج از کشور باید خدمت سربازی برود از این کار امتناء می ورزید. می گفت من برای این آخوندها پا نمی کوبم، حوصله آش خوری هم ندارم. همیشه نسبت به سربازهای وظیفه ای که کنار منزلشان، مقابل یکی از ورودی های وزارت کشور نگهبانی می دادند یک نگاه تحقیر آمیزی داشت و حاضر نبود تصور کند روزی خودش داخل همین لباس خواهد بود.
اتفاقا زد و وقتی حدود هجده نوزده سالش تمام شد، همان آخوندها اعلام کرد سربازی را می شود خرید. پدرش یک پولی داد و سربازیش را خریدند. یکی دو ماه آموزشی رفت و کارت پایان خدمت را هم گرفت. از آنجا به بعد بحث مهاجرت کمی داغتر شد. پدرش مانند خودش مخالف مهاجرت بود، اما مادرش اصرار زیادی داشت که تو باید بروی. شاید از آخر و عاقبت پسر پر شر و شورش در ایران می ترسید، شاید هم به دلیل چشم و همچشمی با دوست و فامیل. به هر ترتیبی که بود، مادرش بی سر و صدا و چراغ خاموش برنامه اش را چید و یک روز ناگهان خبر رسید که فلانی هم رفت.
یکی از دلایل رفتن بی سر و صدایش این بود که آن زمان در ایران دوست دختری داشت که دایم دور و برش می پلکید. تصور دختر این بود که به زودی ازدواج خواهند کرد. به همین دلیل او را به چشم شوهرش نگاه می کرد. هم سعی می کرد از هر نظر مردش را راضی و خرسند نگه دارد، و هم سعی می کرد تمام وقت کنارش باشد مبادا که دختر دیگری او را از راه به در کند. مادر این فامیل ما هم می دانست این دختر اگر از ماجرای مهاجرت بویی ببرد قطعا دردسرهای زیادی درست خواهد کرد.
این بود که یک روز دختر به سیاق همیشه درب منزل نامزدش می رود و ناگهان متوجه می شود که مرغ از قفس پریده. گویا اول حالش بد می شود و گریه و زاری به راه می اندازد، و بعد لحن تهدید آمیز و خط و نشان که چنین می کنم و چنان می کنم. خبرش که به فامیل ما آنطرف آب رسید، پیغام می دهد که بگو دستت به فلان عضو شریفم هم نمی رسد...
بالاخره این فامیل و همبازی ما در سن 20 سالگی در خاک کشور آلمان قدم می گذارد.
نه دانشگاه رفته بود و نه هنر و حرفه و تخصصی داشت که بصورت قانونی مهاجرت کند. بنابراین تنها راه، درخواست پناهندگی بود. اما برای پناهندگی هم بهانه ای نداشت. نه در تمام عمرش کوچکترین فعالیت سیاسی کرده بود و نه غیرتش اجازه می داد لااقل بصورت مصلحتی همجنسباز شود!
از هواپیما که پیاده می شود، پاسپورت ایرانی را پاره کرده و ادعا می کند اگر به ایران برگردد او را اعدام خواهند کرد! و برای اثبات ادعایش روزنامه های هفت هشت ده سال پیش را نشان می دهد که خبر انفجار در جوار وزارت کشور جمهوری اسلامی ایران را منتشر کرده بودند.
به این ترتیب به کمپ مخصوص پناهجویان منتقل می شود و مدتی زندگی اش در دو چیز خلاصه می شود. یکی آموختن زبان آلمانی، و دومی کشمکشهای قانونی با دادگاهی که اگر پناهندگی او را نمی پذیرفت ناچار می شد دست از پا درازتر به ایران بازگردد.
بالاخره پس از مدتی در به دری، به تدریج مشکلات حل می شود و می تواند وارد بازار کار آلمان هم بشود. مدتی کارگری و کارهای پیش پا افتاده می کند و بعد از چند سال کم کم آنقدری پول در می آورد که بشود آپارتمانی نسبتا آبرومند اجاره کرد و ماشین و تلویزیون خرید. پس از مدتی متوجه می شود که زندگی مجردی و تنها، آنهم در مملکت غریب، چندان تجربه جذابی نیست و اگر همینطور ادامه پیدا کند احتمالا روانی خواهد شد. بالاخره دل به دریا می زند و با دختری که او هم از ایران به آلمان مهاجرت کرده ازدواج می کند. اتفاقا این خانم از ازدواج قبلی یک دختر کوچک هم داشت که حالا این فامیل ما باید برایش پدری می کرد. اینطور که برای ما تعریف کرد، ناپدری و نادختری روابط خوبی هم داشتند، اما با مادرزن شیرازی اش آبش در یک جوب نمی رود و بالاخره پس از چند سال زندگی مشترک کار به جدایی می کشد.
فشارهای عاطفی و روحی و روانی ناشی از جدایی به کنار، تقریبا هر آنچه از خانه و زندگی بدست آورده و پس انداز کرده بود توسط همسر سابقش تصاحب شد و خودش ناچار از صفر شروع می کند. مدتی به زندگی تنها ادامه داد تا اینکه خبردار شدم مجددا قصد ازدواج دارد. پرسیدم عروس خانم چه کسی است؟ و پاسخ شنیدم همان دختری که ده سال قبل در ایران پیچانده بود و پیغام داده بود که دستت به من نمی رسد!
این را که شنیدم بلافاصله و بدون فکر کردن، در ذهن ناخودآگاهم خطر و دردسر را حس کردم. و از طرفی متوجه شدم این آدمی که آنهمه ادعایش می شد که خیلی راحت دخترها را جَلد خودش می کند، ببین چقدر کفگیرش به ته دیگ خورده که به سراغ یک مورد قدیمی رفته، آنهم موردی که به آن صورت مفتضحانه پرونده اش بسته شده بود.
به هر حال، بعد از ده سال زندگی آنطرف آب، به ایران می آید و دختر را عقد می کند. و چه عقد کردنی. گویا در همان روز عقد یک مشاجره لفظی بسیار تند پیدا می کنند و همان فردا صبح، داماد سوار هواپیما می شود و فِلِنگ را می بندد. عروس خانم هم که دیر جنبیده و فرصتی برای اجرا گذاشتن مهریه و ممنوع الخروج کردن داماد پیدا نکرده، پس از مدتی رضایت می دهد مهریه اش را ببخشد و غیابی طلاقش را هم بگیرد.
بعد از دو ازدواج شکست خورده، این فامیل ما بکلی قید ازدواج را می زند و تصمیم می گیرد تمام تمرکزش را روی کار و بیزینس بگذارد. با تمام توانش می چسبد به کار و آنقدر پس انداز می کند تا بالاخره یک پیتزا فروشی راه انداخته و خودش صاحب کار خودش می شود. چند سالی کارش را توسعه می دهد تا جایی که یک مشتری برای پیتزا فروشی پیدا می شود که حاضر است کل مغازه را حدود هشتاد هزار یورو خریداری کند. چون از آن کار دیگر خسته شده، پیشنهاد فروش را می پذیرد و با حدود بیست هزار یورو پس اندازی که از قبل داشت، حدود صدهزار یورو سرمایه در دستش باقی می ماند. با یکی از دوستانش صحبت می کند و دوستش او را مجاب می کند بهترین کار این است که با او شریک شود و پروژه ای را در آفریقای جنوبی اجرا کنند.
پیش خودش فکر می کند با این سرمایه گذاری ظرفی دو سه سال می تواند سرمایه اش را دوبرابر کند. اما از قضا کل پروژه شکست می خورد و تمام سرمایه اش به باد می رود.
وقتی در بیزینس هم شکست خورد، ناچار به همان کارهای موقتی و ویزیتوری و از این قبیل باز می گردد. برای اینکه مشکل تنهایی را حل کند، دو قلاده سگ خریداری کرده و به منزل می برد. این سگها جای خالی زن و بچه و خانواده را برایش پر می کنند. اینترنتی صحبت می کردیم، شنیدم و دیدم که با چه مهر و عشق و علاقه ای نسبت به سگهایش صحبت می کرد. حتی وقتی دید بچه های من از سر و کولم بالا می رفتند گفت «خیلی خوشحالم که من بچه ندارم. سگ خیلی بهتر از بچه است». حتی یکبار شنیدم گفت «ایرانیها شعور حیوون نگه داشتن ندارن. من سگهام همیشه توی خونه ام هستن. شبها میان توی تخت خوابم کنارم می خوابن». عکس پروفایل هایش در فیسبوک و واتساپ و غیره را هم عوض کرده و به جای چهره خودش، عکس سگهایش را گذاشته. فکر می کنم حتی اگر کسی از او بپرسد حاصل و ثمره زندگیت چه بوده، بدون کوچکترین مکث یا ناراحتی، با افتخار پاسخ بدهد که سگهایش حاصل عمرش هستند.
حدود یکسالی که از شروع پاندمی کرنا گذشته بود، یک روز پرسیدم اوضاع و احوالت چطور است. گفت که تقریبا درآمدش به صفر رسیده و تا چند هفته دیگر حتی برای خورد و خوراکش هم پس اندازی نخواهد داشت. از قرار گهگدار از طریق برخی کارهای خلاف کمی پول در می آورد که بتواند غذا برای خودش و سگها و مقداری مشروب و دخانیات خریداری کند.
گفتم تو که بیشتر از بیست سال در آلمان زندگی کرده ای، می دانم که آنجا دیگر هیچ جذابیتی برایت ندارد، حالا که چهل و اندی سال سن داری چرا به ایران بر نمی گردی؟
به شدت تعجب کرد و گفت عجیب هست که این سوال را پرسیدی. چون دقیقا خودم مدتی هست به همین کار فکر می کنم. و بعد از خوبی های زندگی در ایران و بدی های زندگی در آلمان و خارج از ایران گفت. انگار خیلی دلش پر بود. فکر کردم حتما به زودی باز خواهد گشت. اما بعد از چند روزی دیدم منصرف شده و حاضر نیست برگردد. پرسیدم چرا؟ مشتی چرندیات تحویلم داد که نه سر داشت و نه ته. مثلا به این مضمون که «مردم توی ایران میرن دم در سفارت یه لنگه پا وامیستن که ویزا بگیرن، من اینجا برای خودم راحت هر وقت دلم بخواد میرم اسپانیا، ایتالیا، هر جا دلم خواست، غذای خوب می خورم، عشق و حال می کنم...»
یکی از نظریه های سیاسی و اجتماعی که علی الخصوص میان چپ های بریده خارج از کشور رواج پیدا کرده، نظریه «دین خویی» ایرانیان است. بر اساس این نظریه، ایرانیان از آغاز تاریخ تا امروز همیشه «دین خو» بوده اند. یعنی عاجز از پرسشگری و اندیشه و تفکر بوده و همیشه چشم و گوش بسته خود را اسیر موهومات و باورهای خرافی کرده اند. و از آنجا که غرب مهد اندیشه و فلسفه و تفکر بوده، به تدریج تمدن غربی به مدرنیته و دموکراسی و پیشرفت و ترقی دست پیدا کرده، اما ایرانیانِ «دین خو» همچنان عقب افتاده و مفلوک باقی مانده اند.
لُب مطلب در نظریه «دین خویی» ایرانیان همین است که ایران و ایرانی یعنی اصلاح ناپذیر. لذا تنها راه پیشرفت و ترقی و رهایی از «دین خویی» ایرانی، این است که افراد تلاش کنند دیگر ایرانی نباشند. طرفداران نظریه «دین خویی» تلاش می کنند تا کلاغها را به یادگیری شیوه راه رفتن کبک تشویق نمایند. چون بر اساس این نظریه، ایرانی بودن فی نفسه نوعی ضد ارزش و غربی یا غربگرا بودن نوعی ارزش انگاشته می شود.
به لحاظ علمی و عقلی، نظریه «دین خویی» ایرانیان به اندازه ای احمقانه و چرند است که حتی ارزش نقد کردن هم ندارد. لیکن سوال اینجاست که چطور چنین نظریه مهملی این تعداد طرفدار پیدا کرده.
پاسخ سوال در این نکته نهفته است که مروجین این نظریه همگی کسانی هستند که مبتلا به «سندرم مهاجرت طولانی مدت» شده اند. افرادی که با هزاران امید و آرزو از ایران به جهان غرب مهاجرت کردند. اما پس از بیست سال یا بیشتر، به هیچکدام از آرزوها و رویاهاشان دست پیدا نکرده اند. این افراد برای اینکه عقده حقارت و حس شکست خوردگی خود را بپوشانند، ناچارا به دنبال چیزی می گردند که بعنوان دستاورد بزرگ زندگی خود به آن افتخار نمایند. و تنها چیزی که پیدا می کنند نفس مهاجرت و خروج از ایران است. یعنی اگر مهاجرت را از اینها بگیری دیگر چیزی باقی نمی ماند.
به این ترتیب، نفس مهاجرت به ارزش بدل شده و ماندن در ایران ضد ارزش می شود. این جهانبینی بر آمده از عقده های انسانهای شکست خورده و حقیر است که تئوریزه شده و با عنوان «دین خویی» تبلیغ و ترویج می شود.
و البته جوانانی هم هستند که به دلیل عدم شناخت نسبت به جوامع غربی، فریب ظاهر ترقی خواهانه و «سکولار» این قبیل نظریه ها را خورده و حرفهای پیر پاتال های شکست خورده اپوزیسیون برانداز خارج از کشور را تکرار می نمایند.
ایرانیان موفق بسیاری هم هستند که مهاجرت کرده و خارج از ایران زندگی می کنند. اما هویت ایرانی خود را حفظ کرده و خود را سفیران فرهنگی ایران در جوامع غربی می دانند، نه وطن فروشانی که برای حل شدن در جوامع غربی حاضرند شرف و ناموس و تاریخ و هویت خود را هم فدا کنند و زیر بیرق بی وطنی علیه میهنشان قد علم نمایند.