سید جواد طباطبایی اندیشمندی است که این روزها اسمش تا حدودی در محافل روشنفکری سر زبانها افتاده. مهمترین بحث او همان نظریه ایرانشهر است که در جای خود بسیار جالب توجه است.
نظریه ایرانشهر طباطبایی از بسیاری جهات آموزنده و روشنگرانه است. رد و نفی کلی این نظریه، آنهم صرفا با استناد به اینکه در جایی ادعا می کند «اسلام مرده است»، دور از انصاف و عقلانیت است. ما از بسیاری اندیشمندان در حوزه علوم انسانی که هیچ قرابتی با اسلام ندارند در زمینه های مختلف نکات ارزشمندی را آموخته و پذیرفته ایم. لذا دلیلی وجود ندارد کلیه مشاهدات و آرا و افکار یک اندیشمند را به دلیل عدم توافق در یک موضوع بخصوص مردود بدانیم.
لیکن از سوی دیگر باب نقد همیشه در خصوص آرای معتبرترین اندیشمندان هم باز است. و طبیعتا این مطلب شامل حال اندیشه های سید جواد طباطبایی هم می شود.
یکی از پایه ای ترین مطالبی که کلیت نظریه ایرانشهر جواد طباطبایی بر آن استوار شده، تفکیک میان «امت» و «ملت» است. بر پایه همین تفکیک است که طباطبایی ادعا می کند شریعت و سیاست باید از هم جدا شده و تمرکز ما «سیاستنامه نویسی» باشد، و نه «شریعتنامه نویسی».
از آنجا که دانشگاه و نظام علمی ما ملی نیست، ناچار واقعیت خودش را در قالبهایی میریزد که از جای دیگری گرفته است. این دانشگاه از ابتدا بند نافش به دانشگاههای اروپا و امریکا وصل بوده است و اگرچه هیچ چیز از آنجا نمیفهمد، اما میتواند بدترین چیزهایش را از طریق آن بند ناف وارد کند. وقتی غربیها میگویند در قرون ١٥ و ١٦ دولتهای ملی ایجاد شدهاند، معنایش این است که در کشورهای غربی دولتهای ملی در این قرون ساخته شدهاند و اگر بپرسید در ایران چطور؟ میگویند ما نمیدانیم. این طبیعی است، زیرا آنها متخصص ایران نیستند و ایرانیان باید مطالعه کنند که دولت و ملت ایران کجا ظاهر شد. دولت و ملت ایران باستانی و قدیم است. آنچه مشروطه و رضاشاه ساختند، این بود که به آن دولت قدیم، سازماندهی دولت جدید دادند، یعنی نهادهای دوران جدید را ساختند، نه اینکه اینها دولت ایجاد کنند. چنین چیزی خندهدار است. اما چرا واقعیت ما متفاوت است و اروپا نمیتواند به ما پاسخ دهد؟ علت روشن است، زیرا تاریخ آنها با ما متفاوت است. مفاهیم از سیر تاریخ اخذ شدهاند و اموری مجعول نیستند. مطالعه واقعیتهاست که ما را به آنجا رسانده که باید مفاهیمی ایجاد کرد و مواد متشتت را در قالب مفاهیم جدید ریخت. به دلیل تحول تاریخی متفاوت با مفاهیم غربی نمیتوانیم تاریخ ایران را مطالعه کنیم. اروپا تا آغاز دوران جدید امپراتوری مقدس رمی- ژرمنی بود، یعنی به عبارت دیگر حکومت مسیحی تا قرن ١٥ در اروپا جاری بود و ملتی وجود نداشت. به عبارت دیگر ملیگرایی کفر به حساب میآمد، زیرا به این معنا بود که یکی از اقوام در داخل جمهوری مسیحی بزرگ نسبت به وحدت امت مسیح ادعاهایی کند. میدانیم برخی چنین ادعاهایی کردند و اعدام و سوزانده شدند. آنجا هم امت بود تا زمانی که به تدریج اختلافاتی میان شاهان با پاپ پدید آمد و اصلاحگران دینی برای فهم جدید دین و به خصوص مفهوم کلیسا کوشیدند و بهتدریج ملتها یا گروههای انسانی از واقعیت امت جدا شدند و مثلا ملت فرانسه یا ملت آلمان یا ملت انگلیس و... شدند. از زمانی که مثلا شاه فرانسه حاضر نشد برای جنگهای پاپ مالیات و خراج از مردمش بستاند، نزاع و اختلاف ایجاد شد. از اینجاست که مردم فرانسه به تدریج ظاهر میشوند. مورد عجیب انگلستان است که استقلال کلیسای آنگلیکن را اعلام کرد و شاه مدعی شد که هم سر کلیسا است و هم سر یا رییس دولت است.
ایران به عنوان ایرانشهر / جواد طباطبایی | مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی (cgie.org.ir)
مطلب کاملا صحیحی که طباطبایی اشاره می کند همین است که «به دلیل تحول تاریخی متفاوت با مفاهیم غربی نمیتوانیم تاریخ ایران را مطالعه کنیم». ما تاریخ خودمان را داریم، تمدن خودمان را داریم، فرهنگ و دولت ملی خودمان را داریم، و لذا مفاهیمی که در حیطه تمدنی ما موضعیت پیدا می کند الزاما معادل چیزی نیست که در غرب وجود داشته و دارد.
عجز و ناتوانی از درک این مطلب اساسی موجب شده طی یکی دو قرن گذشته، نسخه های بی ربط و لایَتَچَسبکی توسط روشنفکران غربگرا وارد کشور ما شده و این ملغمه پر تناقضی را ایجاد کند که امروز در شئون مختلف اجتماعی و سیاسی و فرهنگی خود می بینیم.
اما نکته دیگری که بلافاصله طباطبایی اشاره کرده، همان تفکیک امت و ملت است. بدین صورت که ادعا می کند «اروپا تا آغاز دوران جدید» یک حکومت مذهبی و امت بود و سپس با ظهور دولت-ملت های اروپایی، دین و سیاست از هم تفکیک شدند.
اما در تعریف مفاهیم «ملت» و «دولت»، که طباطبایی آنها را مقابل امت و حکومت مذهبی قرار داده، در جای دیگر اینطور آورده:
در حالی که اولا قبل از آنکه ما کلمه «ملت» را معادل nation قرار دهیم، ایران دارای واقعیت ملی بوده است. یعنی تمامی اقوامی که در ایران بودند از زمانهای بسیار دور ملتی را ایجاد کرده بودند و این ملت است که دولت خودش را در زمانهایی مثل هخامنشی و ساسانی ایجاد کرده است. صفویه نیز نوعی دولت ملی است. بنابراین اینکه دولت واقعیت جدیدی در ایران است، از نظر کلمه و لفظ چنین است، زیرا کلمه «دولت» در فارسی و عربی به این معنای امروزین به کار نمیرفته است و معنایی اندک متفاوت از دولت به معنای state داشته است و ما از طریق ترجمه این تعبیر را ساختهایم. اما چون ایران ملت بوده است، توانسته دولت خودش را در دورههای بسیار طولانی ایجاد کند. ما میتوانیم بگوییم دولت ملی داشتهایم، دولتی که دولت ممالک محروسه ایران بوده است. کلمه «ممالک محروسه» همان دولت در معنای جدید آن است. کسانی که به بحث من انتقاد میکنند، یک مسالهشان مخالفت با دولت است. یعنی میگویند بحث ایرانشهری در نهایت تقویت دولت است. ایراد این ادعا آن است که اولا من در کنفرانسی توضیح دادم که حقوقدانهای ما هنوز کلمه دولت را درست استفاده نمیکنند، مثلا میگویند دولت روحانی در حالی که اینها حکومت هستند، نه دولت. دولت واقعیت دیگری است که یک ملت ایجاد میکند. حکومت کارگزار دولت است و اداره امور ملت را انجام میدهد، ملتی که دارای دولت است. حکومتها گذرا هستند و آنچه میماند، دولت است. دولت ایران از آغاز هخامنشی همواره دولت ممالک محروسه و دولت ملت ایران بوده که از اقوام بسیار فراهم آمده است. بنابراین این ایراد که بحث ایرانشهری دولت را تقویت میکند، اگر منتقد بفهمد چه میگوید، درست است.
این دولت ملی ما است و گفتن اینکه مردمشناسان میگویند کلمات دولت و ملت از درجه اعتبار ساقط شده، خطاست. ترامپ که در راس مقتدرترین دولت فعلی جهانی است، آمد نخست گفت من میخواهم امریکا را قویتر کنم، یعنی حتی مقتدرترین دولت هم حس میکند که ضعیفتر شده است. در حالی که برخی اینجا میگویند دولت وجود ندارد! چرا دولت وجود ندارد؟ پس چه چیز وجود دارد؟ نماینده تجسم این ملت در کجاست؟ در دولت باید باشد. اینکه حکومت بد است یا خوب است، بحث دیگری است. اما امری ورای حکومت هست که دولت ملی ایران است و وظیفه همه ما این است که (من در حوزه نظر بحث میکنم) از این دفاع کنیم. بنابراین ایران دولت ملی بوده است و این اتفاق قبل از آنکه دولتهای ملی در معنای جدید ظاهر شوند، در ایران رخ داده است.
بنابراین:
1- مفاهیم دولت و ملت قدمتی بسیار طولانی تر از اسلام و مسیحیت دارند.
2- ایرانیان هزاران سال قبل از ظهور دولت-ملت های مدرن در اروپا، اولین دولت ملی در تاریخ بشریت را تشکیل داده بودند.
پایینتر همین مطلب بیشتر صیقل می خورد:
از زمانی که در اروپا مفهوم دولت در معنای جدید درست شد، شروع کردند به توضیح اینکه دولت در کجاها بوده و به طور تاریخی ظاهر شده است. یک مورد حرف هگل در حدود ١٨٢٠ در درسهایش است که میگوید تاریخ جهانی با ایران آغاز میشود. زیرا ایرانیان نخستین دولت (der Staat) را درست کردهاند. از نظر هگل چین و هند به این معنا دولت نبودند. هگل میگوید دولت (یعنی دولت جدید که ما در اروپا میفهمیم) نطفهاش در ایران بسته شده است. هگل میگوید چین و هند نظامهای استبدادی مبتنی بر اقتدار یک شخص بودند، یعنی وحدت شان کثرت را نمیپذیرفت. در حالی که دولت جدید، دولت کثرتها و دولت اقوام متکثر است. او کلمه آلمانی Reich (رایش) را به کار میبرد که بعدا هیتلر آن را به گند کشید. اما رایش به معنای دقیق همان شاهنشاهی قبلی ما است. هگل میگوید ایران رایش یعنی شاهنشاهی بود؛ به این معنا که دولت واحد مرکزی کثرتها را میپذیرفت یا به زبان فلسفی جدیدتر، این کثرتها در یک رابطه دیالکتیکی پیچیدهای با نظام وحدت عمل میکرد. هگل میگوید اینجاست که تاریخ جهانی با ایران آغاز میشود، زیرا قبل از آن استبداد است و در استبداد تاریخ نیست. تاریخ آنجایی آغاز میشود که میان حاکم و شهروندان یا رعیت نسبت متفاوتی از آنچه در مصر باستان و چین بود، برقرار شود. میدانیم در ایران برده داری نبود و در ساخت تخت جمشید همه حقوق میگرفتند، در حالی که در ساختن اهرام بردگان نقش داشتند. بنابراین دو نسبت متفاوت میان مردم و شاه در ایران و مصر باستان وجود داشته است. البته تاریخ ما صفحات تاریک بسیاری نیز دارد، اما مساله مهم این است که ما منطق متفاوتی ایجاد کردیم که نسبت میان کثرتها و وحدت است و تاریخ جهانی اینجا آغاز میشود و به اروپا میرسد.
بعلاوه، طباطبایی از اسطوره ها و آثار فاخر ادبی فارسی گفته و معتقد است اینها ارکان شکل دهنده همان هویت ملی است که دولت ملی را ایجاد می کند. در عین حال که آن هویت ملی که وجود داشته موجب تولید این آثار ادبی شده.
به نظر می رسد اصرار طباطبایی به تفکیک «امت» و «ملت»، و تفکیک «حکومت مذهبی» از «دولت ملی» ناشی از نداشتن تعریفی شفاف و مشخص از مفهوم «مذهب» باشد.
باز گردیم به مطلبی که در خصوص تفاوت امت و ملت در اروپا گفته بود:
اروپا تا آغاز دوران جدید امپراتوری مقدس رمی- ژرمنی بود، یعنی به عبارت دیگر حکومت مسیحی تا قرن ١٥ در اروپا جاری بود و ملتی وجود نداشت. به عبارت دیگر ملیگرایی کفر به حساب میآمد، زیرا به این معنا بود که یکی از اقوام در داخل جمهوری مسیحی بزرگ نسبت به وحدت امت مسیح ادعاهایی کند.
اینطور به نظر می رسد که به دلیل ماهیت مذهبی حکومت در امپراتوری مقدس رمی-ژرمنی، طباطبایی به این نتیجه رسیده که اروپاییها امت بودند و ملت نبودند.
در اینصورت این سوال مطرح می شود که آیا مسیحیت امپراتوری روم را خلق کرد، یا برعکس، امپراتوری روم بود که مسیحیت را در خدمت خود در آورد؟
تاریخ به ما می گوید که امپراتوری روم قبل از ظهور مسیحیت وجود داشت. نطفه امپراتوری روم از جمهوری کوچکی بسته شد که در شبه جزیره ایتالیا برقرار بود. ساکنان این جمهوری مذاهب بومی خود را داشتند. با گسترش امپراتوری روم، مذهب همیشه بخشی جدایی ناپذیر از دستگاه دولت روم بود و اتفاقا رشد و گسترش دستگاه کلیسای کاتولیک در سایه حمایت امپراتوری روم امکانپذیر شد. بنابراین، مسیحیت ابزاری بود که امکان همگرا کردن اقوام متعدد تحت حکومت امپراتوری روم را فراهم نمود.
طباطبایی می گوید:
فرانسوی وقتی از درون امت مسیحیت بیرون آمد، ناگزیر بود که تعبیر ملت را به کار ببرد، اما ما بیرون امت بودهایم و ما خودمان را ملت میفهمیدیم و بنابراین نیازی نداشتیم بگوییم چه هستیم.
اما این فرانسوی با اضمحلال و فروپاشی دولت روم پدیدار شد. روم هم ابتدا بیرون از مسیحیت بود. آیا مسیحیتی که در دستگاه امپراتوری روم گسترش یافت همان «مسیحیت ناب عیسوی» بود که در بیت المقدس متولد شد؟
مایکل هادسون در کتاب «و بدهی هایشان را ببخش» (And Forgive Them Their Debts) شواهدی ارائه می کند که قیام عیسی مسیح در حمایت از طبقاتی بود که توسط ثروتمندان نزول خوار به بردگی کشیده می شدند و فاقد هر گونه ساز و کارهای حکومتی بود. اما شریعت مسیحیت که بعدها در امپراتوری روم گسترش یافت یک نظام ارزشی مفصلی بود که در خدمت تداوم نظم اجتماعی و سیاسی روم عمل می کرد.
طباطبایی می گوید:
ما به شکل متفاوتی جانشینی پیامبر(ص) را فهمیدیم و با این فهم متفاوت به کلی از جهان اسلام بیرون بودیم. یعنی در درونش بودیم، چون کشوری مسلمان بودیم، اما بیرونش بودیم زیرا وارد امت نبودیم، به همین دلیل است که عربها هنوز هم ما را به رسمیت نمیشناسند. زیرا ما از آغاز بیرون بودیم. در زمان آل بویه ایرانیان خلیفه تعیین میکردند و خلیفه را جایگزین میکردند، زیرا میگفتند این خلیفه با من سازگار نیست (نه اینکه من با او سازگار نیستم).
پس در ایران هم اتفاق مشابهی افتاد. یعنی یک دولت ملی از قبل وجود داشت که با ظهور یک مذهب جدید، توانست امکانات این مذهب جدید را در خدمت خود گرفته و همچنان به موجودیت خود ادامه دهد.
اگر تعریف مشخصی از مذهب در اختیار نداشته باشیم به این اشتباه خواهیم افتاد که تصور کنیم ملت و امت و دولت و مذهب از هم تفکیک پذیرند. اسلام و مسیحیت مصادیق مفهوم مذهب هستند. اما مفهوم خود مذهب در سطحی بالاتر و انتزاعی تر از اسلام و مسیحیت قرار دارد.
تعریفی که ما از مذهب پیشنهاد کردیم عبارت است از مجموعه ای از اصول و ارزشها که یک یا چند جامعه حول آن مجموعه همگرا می شوند.
به این ترتیب، هیچ جامعه ای منهای مذهب مشترک نمی تواند وجود داشته باشد.
اما این مذهب مشترک الزاما اسلام یا مسیحیت نیست. در روم باستان پیش از ظهور مسیحیت، مذاهب چند خدایی وجود داشت، و در ایران قبل از اسلام مذهب رسمی آیین زرتشت بود. پیش از رسمیت یافتن آیین زرتشت هم مذاهب دیگری رایج بود.
دولت روم برای رشد و گسترش خود نیازمند مسیحیت بود، و دولت ملی ایران در مسیر تکامل خود به شریعت زرتشتی و سپس اسلام رسید.
اینجاست که تناقض نهفته در اندیشه جواد طباطبایی آشکار می شود. دولت روم باید از هم می پاشید تا دولت فرانسه و دیگر دولت-ملت های اروپایی پدید آیند. و برای فروپاشی دولت روم، هژمونی مذهب کاتولیک باید شکسته می شد. ولی ما که بنا نداریم دولت ملی ایرانی را از هم بپاشیم تا روی ویرانه هایش دولت-ملت های جدیدی جعل کنیم!
وقتی طباطبایی از طرفی به درستی اشاره می کند ما اولین دولت ملی تاریخ را ایجاد کردیم که تا امروز برقرار بوده، و از طرف دیگر اشاره می کند که برداشت ما از اسلام همسو با نیازهای ملی ما بود، نه اینکه از بیرون بر ما تحمیل شده باشد، پس با این حساب چه لزومی برای شکستن هژمونی مذهبی اسلام ایرانی و تفکیک شریعت از سیاست وجود دارد؟
ایرانیان خلیفه تعیین میکردند و خلیفه را جایگزین میکردند، زیرا میگفتند این خلیفه با من سازگار نیست (نه اینکه من با او سازگار نیستم).
و در جای دیگر:
صفویه نیز نوعی دولت ملی است.
اگر صفویه نیز نوعی دولت ملی است، بر چه اساسی ادعا می شود جمهوری اسلامی دولت ملی نیست؟!
آیا در صفویه میان شریعت و سیاست تفکیکی ایجاد شده بود، یا برعکس، شریعت در خدمت سیاست و سیاست در خدمت شریعت بود؟
مگر در دنیای امروز دستگاه خلافتی وجود دارد که ما بخواهیم از زیر نفوذ آن خارج شویم و دولت ملی خود را احیا کنیم؟! اگر منظور ایشان نهاد ولایت فقیه است، باید پرسید آیا همین ولایت فقیه موجب گسترش نفوذ نرم دولت ایران در سرتاسر جغرافیای تمدنی ایران از لبنان تا افغانستان و از یمن تا قفقاز نشده؟ آیا «امت» اسلامی پیرو ولی امر مستقر در تهران نیست که «ممالک محروسه» ایران بزرگ را یکپارچه کرده؟
شکستن هژمونی این مذهب، و بیرون رفتن از این امت، آیا موجب تقویت دولت و ملت ایران می شود یا موجب تضعیف آن؟
اندیشه جواد طباطبایی نکات بسیار جالب و آموزنده ای ارائه می کند که ریشه در مطالعات مستقل و گسترده وی دارد. لیکن نتیجه گیری نهایی وی در خصوص تفکیک شریعت از سیاست ناشی از جمع بندی غلطی است که تحت تاثیر دو نقصان فکری پدید آمده:
1- در اختیار نداشتن تعریفی دقیق و مشخص از مفهوم مذهب، و یکی گرفتن مصادیق مذهب با مفهوم کلی مذهب.
2- تاثیر پذیری از اندیشه های لائیسیته و سکولاریسم غربی. یعنی دقیقا همان ایرادی که خود طباطبایی از دیگر روشنفکران ایرانی می گیرد و تاکید می کند اینها عاجز از درک این واقعیتند که «به دلیل تحول تاریخی متفاوت با مفاهیم غربی نمیتوانیم تاریخ ایران را مطالعه کنیم».