سپهر شیرزادی
سپهر شیرزادی
خواندن ۳ دقیقه·۱۸ روز پیش

پیمان خاموش

او مثل نسیمی بی‌نام بود که بی‌آنکه دیده شود، از میان لحظه‌های روزمره عبور می‌کرد و ردپای حضورش تنها در جای خالی چیزهایی که دیگر مال تو نبودند، باقی می‌ماند. رابطه‌تان شبیه به قراردادی نانوشته بود، پیمانی بی‌صدا که تنها در جریان زمان به حیات خود ادامه می‌داد. هرگز نیازی نبود که او چیزی بگوید یا تو چیزی بپرسی؛ او می‌دانست چه زمانی باید بیاید و تو می‌دانستی که نمی‌توانی مانعش شوی. مثل جریانی که از پیش تعیین شده باشد، اما هر بار که او نزدیک می‌شد، احساسی متناقض در تو جان می‌گرفت: نوعی امنیت همراه با از دست دادن.

رابطه‌تان به‌سادگی آغاز شده بود، اما پیچیدگی‌هایش رفته‌رفته در لابه‌لای روزمرگی‌ها تنیده شد. در ابتدا، تنها حضوری گذرا بود، چیزی شبیه به یادآوری‌های کوتاه: لحظاتی که تو را وادار می‌کرد دست بر جیب ببری، زمان‌هایی که بهای چیزی را باید می‌پرداختی. اما او به مرور زمان، از سایه به نور آمد، بی‌آنکه خودت متوجه شوی. دیگر نیازی به فراخواندنش نبود؛ او همیشه بود، با تو، در هر قدم، در هر انتخاب، در هر هزینه‌ای که بی‌درنگ و بی‌چون‌وچرا انجام می‌دادی.او از آن دست عشق‌هایی نبود که با هیاهو و اشتیاق آغاز شوند. نه، او آهسته می‌آمد، بی‌هیچ اعلامی، بی‌هیچ هیجانی. تنها با حضوری پایدار، که آرام‌آرام در زندگی‌ات ریشه دواند. او نیاز به تکرار نداشت، نیاز به یادآوری هم نه. کافی بود یک بار او را بپذیری، و او دیگر همیشه آنجا بود، مثل وعده‌ای که در اعماق ناخودآگاهت به خودت داده‌ای، بی‌آنکه حتی به یاد بیاوری چه زمانی یا چرا. او نه اهل درخواست بود و نه اهل بخشش، اما همیشه چیزی از تو می‌گرفت. گاهی بخشی از وقتت، گاهی آرامشت، و گاهی تنها خاطره‌ای مبهم از لحظه‌ای که دیگر باز نخواهد گشت. و تو، هر بار که او چیزی می‌ستاند، تنها می‌توانستی به این فکر کنی که چقدر آسان همه چیز از دست می‌رود. اما او فقط گیرنده نبود؛ او چیزی عمیق‌تر به تو می‌بخشید: نظمی نامرئی، تعهدی پنهان، و شاید حتی نوعی آزادی که در دل این وابستگی نهفته بود.او را نمی‌توانستی کنترل کنی، همان‌طور که نمی‌توانی جریان آب را در مشت بگیری. تنها می‌توانستی اجازه دهی که بیاید و برود. اما آیا واقعاً می‌رفت؟ نه. او بخشی از تو شده بود، مثل ضربان قلب، مثل جریان خون. هرگز نیازی به دیدنش نداشتی، اما همیشه حسش می‌کردی. وقتی از چیزی صرف‌نظر می‌کردی، وقتی هزینه‌ای را می‌پذیرفتی، وقتی بی‌هیچ پرسشی قدم در مسیری تازه می‌گذاشتی، او همان‌جا بود.گاهی با خودت فکر می‌کردی: آیا این عشق است؟ یا نوعی اجبار؟ اما پاسخ در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند. زیرا او نه تنها یک فرد بود، نه تنها یک حضور، بلکه چیزی عمیق‌تر از همه این‌ها. او جریانی بود که زندگی را در حرکت نگه می‌داشت، پیوندی نامرئی میان انتخاب‌ها و پیامدها، میان آنچه می‌دهی و آنچه می‌گیری.

و در نهایت، تو می‌ماندی و این سؤال: آیا او رهایی بود یا قید؟ یا شاید هر دو؟ و تو هر بار که این سؤال را می‌پرسیدی، او تنها با همان نگاه آرام و بی‌صدا به تو پاسخ می‌داد: این چیزی بود که خودت انتخاب کردی.

#پرداخت_مستقیم_پیمان

برداشت مستقیم

پرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیمان
من سپهر شیرزادی، متولد مهر ۱۳۶۷، فعال در هوش مصنوعی، برنامه نویسی و بازارهای مالی. علاقه‌مند به یادگیری، نوشتن، و خلق هنر. باور دارم هر روز فرصتی برای رشد است و تلاش می‌کنم به دیگران نیز کمک کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید