جوانی برای من یعنی تجربه ناشناخته ها! دنیایی بین نا آگاهی و اگاهی کامل.
من جوانی خودم را بین سالهای بیست تا بیست وپنج خودم قرار داده ام،دور از تعریفات عامیانه و قراردادهای بیولوژیکی تعریف خاص خودم را دارم. یعنی سنینی که نه رفتار کودکانه داشتم و نه عاقل بودم.
به نظر خودم که خیلی عجیب است. اینکه فکر کنی خیلی عاقلی و تمام تصمیاتی که می گیری همه از روی عقل است و آگاهانه. هر اتفاقی که تجربه می کنی به نظرت عمیق، بزرگ و پر از چالش است در حالی که ابدا نیست. انگار که داخل یک حباب بزرگ از توهم حبس شده باشی، دنیا از پشت آن حباب برای تو جور دیگری است.
رفتار ما در این دوران شاید یک رفتار احساسی باشد که هست ولی تاثیری که این رفتار در آینده بر زندگی ما می- گذارد کاملا واقعی است و اگر کنترل نشود تبدیل به معضل بزرگی درزندگی آینده مان خواهد شد و من فکر میکنم بزرگترین چالش دوران جوانی هم همین باشد و زیبا ترین وجه جوانی، تجربه ناشناخته ها!
شاخص ترین ناشناخته ای که هر جوانی تجربه میکند "عشق" است.
البته چیزی که فکرمی کند عشق است و در واقع غلیان و به هم ریختگی هورمونی، کنجکاوی و خیلی چیزهای دیگر است تا عشق! ولی "عشق اول" از همان دوران برای هر فردی به عنوان یک خاطره شیرین از جوانی اش تا همیشه در ذهن او ثبت می شود.همیشه اولین یا حداقل جالب ترین چیزی که یک فرد میانسال یا مسن از جوانی اش برای دیگری تعریف میکند داستان عاشق شدنش است.
من هم از این قاعده غلیان هورمونی مستثنا نبودم و حس عاشق شدن از نوع جوانی اش را تجربه کرده ام ولی بر خلاف تمام یا عموم افراد که معتقدند آدمی تا ابد عشق اول را فراموش نمی کند و هیچ چیز جای عشق اول را نمی گیرد، معتقدم که واقعا اینطور نیست و حتی کاملا هم فراموش می شود چرا که تجربه ما چیزی جز مواجهه با موجودی ناشناخته به نام جنس مخالف نبود پس منصفانه هم نیست که تا ابد جایی در ذهن ما داشته باشد و فقط اتفاقی است که در گذشته اتفاق افتاده و تمام شده است. چیزی که مانده، نتیجه وعصاره آن در ذهن وقلبمان است.
اولین تجربه از هرچیزی رابطه مستقیمی با ارتباط ما با آن چیز در آینده دارد.
طعم و بوی غذایی که برای اولین بار می چشیم( خوشمان بیاید یا نه)، ارتباط مادام العمر ما با آن غذا را شکل می دهد. صدای زیبایی که برای اولین بار به گوشمان می خورد یا صدایی دلخراش و غیر قابل تحمل همیشه در پس ذهنمان باقی می ماند. مکانی بسیار زیبا که برای اولین میبینیم، جمله ای، شعری، کسی...
همیشه اولین مواجهات تاثیر گذارند واگر بخت واقبال با ما یار باشد، آن اولین مواجهه تبدیل می شود به خاطره ای شیرین که دراولین فرصت مشتاق تجدید آن هستیم.
عشق نیز یکی از این اولین هاست که فقط مختص جوانی است و در سالهای بعد از آن کاربردی ندارد. به همین علت نیز برایمان جالب است وسعی در فراموش نکردن و انباشته کردن آن در ذهنمان داریم. آخر در سی سالگی که عاشق چشم و ابروی کسی نمی شویم و دلمان نمی رود برای لبخند کسی. در سی سالگی خیلی محتاط تر و منطقی تر هستیم برای تجربه عشق و حتی مثل من دیگر حتی به آن معتقد هم نیستیم.
چیزی که من درک کرده ام این است که این اولین مواجهات نیستند که برایمان جالبند، این خود ما در آن دورانیم که الان و در این دوران برای خودمان جالب هستیم. خود ما وقتی جوان تر بود برایمان جالب است نه اتفاقی که برایمان افتاده.
و من در سی و یک سالگی از اینکه چیزی از جوانی ام در ذهن و قلبم انباشته کرده ام خوشحالم. از اینکه خاطراتی دارم که تجدیدشان خنده بر لبم می آورد...