به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم :
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم :
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کنلگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت
و به آنان گفتم :
هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
چه کیفی دارد اگر بتوانیم این شعر سهراب را زندگی کنیم.
حس بینایی در مقایسه با حواس دیگر، بخش بزرگی از مغز را از آن خود کرده است و بخش بزرگی از خاطرات و هویت و گذشته و آیندهی ما را.
نوشتن با موضوع توصیف یک مکان یا توصیف اشیایی مثل کیبورد لپتاپتان، ماگی که هرروز در آن چای یا قهوه مینوشید یا حتی اسکناسها و کارتهای بانکی که هرروز با آنها سرو کار دارید و خیال میکنید جزئیات زیادی برای توصیف ندارند، میتواند تمرین خوبی برای به چالش انداختن این حس باشد.
زندگی عزیز است. برای صمیمیت با حسهایمان، کاهلی نکنیم.
و پایان خوش مطلب را هنر هاتف اصفهانی رقم بزند:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستینفشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو