آن موقعها که مامان و بابا صبح تا عصر سرکار بودند و خواهر بزرگترم هم مدرسه میرفت، من و مادربزرگم بودیم و یک خانهی قدیمی.
از چهار، پنج سالگی به بعد خوب یادم است. خانهی «عزیزجون» برایم مترادف با جدایی از مادر و تنهایی بود. صبحهای سرد زمستان مامان مرا با یک عالم لباس پشمی و بافتنی میپوشاند و راهی خانهی عزیز میشدیم. در خواب و بیداری به این فکر میکردم که وقتی مامان دارد پتوی کرسی را رویم میکشد آنقدر محکم چادرش را بگیرم که اگر خوابم برد نتواند یواشکی برود؛ اما هیچوقت موفق نشدم.
نمیدانم عزیز با چه صبری بچهای را که تازه از خواب بیدار میشد، مادرش را میخواست و حسابی بدعنق بود، آرام میکرد.
مدتی بازی جدیدم این بود که با حالت ناله بگویم: «آی...»، عزیز بگوید: «وای!چی شد؟» و من در ادامه بگویم: «نسیم سحری صَب کن» و بخندم. این را، از خواهرم یادگرفتهبودم. بعد از چند بار، دیگر دستم رو شده بود اما عزیز همبازی خوبی بود. الکی میترسید و من هم میخندیدم.
وقتی بچهمدرسهای شدم دلم میخواست بیشتر اوقات کنارش باشم. دیگر آن خانهی قدیمی با گربههای روی دیوار و چاه توالت بیش از حد عمیق، برایم کابوس نبود. مطبخ ترسناک نبود و حتی بوی رطوبت کمد رختخوابها آزارم نمیداد. عزیز کمتر به خانهی بچههایش میرفت؛ دوست داشت خودش میزبان باشد.
سالها میگذشت و همچنان عزیزجون دردانه خانواده بود. برایش آهنگ« عزیزجون به خدا دنیا وفا نداره» را میخواندم و میرقصیدم. با وسایل آرایش مامان صورتش را گریم میکردم. اصرار داشتم که خواندن و نوشتن یادش بدهم و لغتهایی را که نمیتوانست درست تلفظ کند، برایش بخش میکردم. بعضی وقتها چادر گُلدار میگذاشتم، عصا در دست میگرفتم، نقش یک زن همسنوسال خودش را بازی میکردم و باهم چای قندپهلو مینوشیدیم و گپ میزدیم. او هم آنقدر میخندید که اشکش سرازیر میشد و به سرفه میافتاد.
سالها میگذشت و او همچنان یک رفیق بینظیر بود. برای هر داستان زندگیام قصهای مشابه در چنته داشت؛ مثلا وقتی با حالت کسی که قلبش تیرخورده، میگفتم از فلانی خوشم آمده، لپم را میکشید و قصههای قدیمی از خاطرخواهیهای روزگار قدیم برایم تعریف میکرد. آنقدر دلچسب بود که آدم دلش میخواست در قصههایش به خواب برود و هیچوقت بیدار نشود.
من بزرگتر و پرحرفتر میشدم و عزیز کهنسالتر و ساکتتر. نور چشمهایش کم شدهبود، صداها را درست نمیشنید. برای اینکه بشنود باید لبهایم را به گوشش میچسباندم؛ اما مهم این بود که دستهایش همانقدر گرم بودند و لبخندش همان اندازه گیرا.
وقتی او را محکم در آغوش میگرفتم، رها میشدم؛ رها از تمام بار عالم. مهرش دلگرمکننده بود و به گمان من شفابخش. هنوز هم وقتی احساس درد دارم، سعی میکنم قربانصدقهها و گرمای دستهایش را به خاطر بیاورم. وقتی روزگار تُرشرو میشود، چشمهای روشنش را که همیشه در عمقش لبخندی شیرین پنهان بود تصور میکنم، در رویایم روی لپهای گُلیاش دست میکشم و بعد با خودم خیال میکنم که دارم موهای ابریشمیِ حنایی و نقرهایاش را شانه میزنم و به این زمانهی زمخت و بیرنگ دهنکجی میکنم.
سپیده پوررضا