گاهی کابوسهایت مو نمیزنند با واقعیت!
گاهی ترسها چنان دوشادوش و تنگاتنگ، همقدمت میشوند که با تمام وجودت حس میکنی هیچگاه جدا از تو و پیادهرویهایت نبودند!
نمیفهمی این وحشت کِی و چطور شبانه خزید توی بغلت و تنگ در آغوشت کشید...
فکر میکردی رویاهایت را میان بازوانت حبس کردی ولی...
این رویا همان کابوسیست که یک عمر از دستش فرار کرده بودی!
تمام تنت یخ میزند از نزدیک شدن ترسهایت...
از اتفاق افتادنِ اتفاقاتی که هراس داشتی از اتفاق افتادنشان!
منجمد میشوی...
تَرَک برمیداری...
یکجور عجیب و دور از منطقی، وجود قندیلبستهات گُر میگیرد!
درست مثل همین الان...
که وسط زمستان آتش گرفتهام...
که میسوزم از سوز جگرم!
که خاکستر میشوم در شعلههای دلواپستیهایم!
#سپیده تقیزاده