ویرگول
ورودثبت نام
Arezoo
Arezooداستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
Arezoo
Arezoo
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

ازت متنفرم

ازت متنفرم.
از این‌که حتی جرات ندارم جلوی چشم‌هات بگم «از تو بیزارم»، بیشتر متنفرم.
تهوع می‌گیرم از اطمینان لعنتی‌ت،
از لحن حق‌به‌جانب‌ات،
از وقتایی که بی‌هیچ فکری می‌گی:
«مسخره‌بازی درنیار، بچه نشو»…
و نمی‌بینی چطور نفس‌بُر می‌شم.
چرا حتی کنجکاو نیستی؟
انگار می‌ترسی چیزی رو بشنوی که دیگه نتونی نشنیده بگیری.
فکر کردی مثل توام؟
که مسئولیت احساسات خودمو همیشه بندازم گردن کسی دیگه؟
بذار راحتت کنم:
این «آدمی» که از خودت تراشیدی… هیچ نسبتی با کسی که یک روز دوست داشتم نداره.
بعضی حرف‌ها رو نمی‌شه گفت…
نه اینجا، نه هیچ‌جا.
گاهی با خودم فکر می‌کنم شاید توی زندگی قبلی
گناهی کردم که پاک‌شدنی نبود؛
شاید دستم به خون آدم بی‌گناهی خورده.
شاید واسه همینه که تا الان تاوان می‌دم.
یادته گفتی: «می‌خوام نابودت کنم»؟
چقدر احمق بودم که خندیدم.
سال‌ها گذشت…
هنوز از این انتقامت سیر نشدی؟
من که دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم.
کاش…
مثل کسی که از مهمونی خسته شده،
یه‌شبه از این خونه، از این غلاف لعنتی،
راهتو بکشی و بری.
بذاری من، این پیکر خالی،
زیر سقف همین اتاق، آروم پوسیده بشم.

تنفرانتقامگناهزندگیدلنوشته
۲۲
۶
Arezoo
Arezoo
داستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید