ویرگول
ورودثبت نام
Arezoo
Arezooداستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
Arezoo
Arezoo
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

بلاتکلیف ترین حالت


انگار نصفه‌شب یکی، وسط مغزم یک لیست رو روی تابلو برنامه‌ریزی رنگی چسبونده و رفته.
صبح که بیدار می‌شی، «منیجر برنامه ریزی» پشت میز منتظره، «مربی انگیزشی» وسط طناب‌زدن فریاد می‌زنه:
ــ «بلند شو خانوم! وقت نداریم! مسابقه شروع شده!»
با یک چشم باز، یکی بسته، به آفتاب لعنتی که پنجره رو آب کرده نگاه می‌کنی.
کمرتو می‌کشی بالا، یه لبخند نصفه تحویل اتاق میدی و به بازتاب خودت از آینه اعلام می‌کنی:
ــ «حاضرم! بیا شروع کنیم.»
احساس می‌کنی شوالیه‌ای پشت اسب آهنینت سوار شدی، همه کارها رو لیست کردی و قراره تک‌تک‌شون رو تسخیر کنی.
و چند روز، واقعاً همین‌طور پیش میره…
تا این‌که، یک صبح لعنتی…
چشم باز می‌کنی و سکوت میاد روی سرت می‌شینه.
منیجر و مربی، بی‌صدا تبعید شدن.
خورشید امروز، با همون نور، فرق می‌کنه:
خنجرش، مستقیم فرو میره توی پلکت.
می‌خوای بلند شی، اما انگار با طناب سردی که از درون پوستت رد شده، به تخت گره خوردی.
بدنت کوفته، ذهنت مثل اتاقی که برقش رو قطع کردن.
نه اشتیاق یاد گرفتن چیزی، نه حوصله زنده نگه داشتن چیزهایی که بلدی.
همیشه همین بوده: شروع با طوفان، سقوط وسط مسیر.
از اونایی که می‌خوان با قهوه‌ی تلخ بیدار بمونن، ولی پتو رو هم تا بالای گوش می‌کشن.
وقتی همه چیز رو تند و قطاری می‌چینی، باید بفهمی با افتادن یکی، همه‌شون تصمیم می‌گیرن پهلو به پهلو خوابیدن رو تجربه کنن.
حالا اینجای داستانم.
تو هم تا حالا تو این باتلاق افتادی؟ بلدی راه برگشت رو نشون بدی؟

شروعمربیبلاتکلیفیانگیزهدلنوشته
۲۲
۶
Arezoo
Arezoo
داستانام خیلی کوتاهن، ولی خب بعضی وقتا یه عالمه فکر توشونه…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید