به زن روبرویم نگاه میکنم. چه قدر خسته و فرسودهست…
زیر نور کمرنگ اتاق، سایهاش هم بیحالتر از هر شب دیگر چسبیده به دیوار.
به آرامی میپرسم:
— «چی شد که به اینجا رسیدی؟»
لرزش اندکی گوشه لبهایش موج زد.
آه، فقط یک لرزش ساده… اما بعد مثل موج، سراسر وجودش را در بر گرفت.
اشکهایش سرازیر شد و انگار همه بیصدایی دنیا توی صدایش بود؛
بیاختیار کنارش نشستم و او را آرام بغل کردم. شاید اندکی فراموش کند…
بوی چوب صندل سوخته در اتاق پیچید.
در گوشم نجوا کرد:
— «امروز مرا میبینی؟
تو مرا سوزاندی.
سهم من از زندگی همین بود؟
پس کو آن بهاری که منتظرش بودی؟
چرا اینجا فقط خزان است و رنج؟»
قلبم شکست، مثل لیوان بلوری که بیصدا ترک بردارد…
خودش را از من جدا کرد. زل زد به چشمهایم.
— «گمان کردی رنجها رشدت میدهند؛ اما ببین… این فقط تکهای نان است و فریب. سرپوشی برای بیعرضگیت، دلسوزی برای وجدانت…
تو مرا تباه کردی.»
چشمهایش از خشم سرخ شده بود…
قطرههای باران با اشکهایم یکی شده بودند.
خواستم دوباره بغلش کنم،
اما دستم به آینه خورد…
لحظهای خشکم زد…
چه بلایی سر خودم آوردم؟
میگویند هر وقت ماهی را از آب بگیری، تازه است…
نکند من همان ماهی خستهی دور از آب باشم؟
(آرزو کامیاب)
