تهوع مثل هیولایی در گلویم چنگ میاندازد. میخواهم همهی آنچه از تو در من مانده را بالا بیاورم: نگاه، صدا، واژههایی که مثل تیغ زنگزده روحم را میخراشند.
کاش معجزهای میشد؛ مغزم را هم بیرون میریختم، با همه رؤیاها و زهرهایی که قورت دادهام.
معدهام مثل تودهای جاندار در هم میپیچد.
پاهایم سُر می خورند روی فرشی از خاطرات.
به یاد می آورم که چقدر ساده بودم، چقدر ساده بودی.
مثل سم بی رنگی که در چای هر صبح مان حل شده باشد.
در آستانه اتاق تاریکم ایستادهام— دستی ناآشنا، با نوری ضعیف، سوی من دراز شده؛ مثل فرشتهای که خودش را فراموش کرده باشد.
با من بیا… نورم را به تو میدهم!
بمانم و غرق این تهوع شوم؟ یا بروم و دوباره این زهر روشن را بچشم؟
(آرزو کامیاب)
