
امروز توی حیاط آموزشگاه، چیزی رو پیدا کردم که سالها گمش کرده بودم:
یه «منِ» فراموششده…
سالها بود کودک درونم یه گوشه، پشت به من، رو به دیوار، ساکت و بیصدا مونده بود.
هرچی میگفتم «تو کافیای، تو ارزش داری»، از جاش تکون نمیخورد.
فقط بعضی شبها صدای گریهش رو تو حیاط خلوت دلم میشنیدم. و کاری ازم برنمیومد...
تا اینکه امروز — همین امروز — با دیدن دو تا غریبه، یه لحظه برگشت نگام کرد... و آروم لبخند زد.
اولین غریبههایی که راضی شد باهاشون گرم بگیره.
همیشه فکر میکردم دیگه جذاب نیستم.
نمیتونم دوست جدید بسازم یا دوستداشتنی بمونم.
ولی امروز، ورق برگشت.
فهمیدم شاید فقط تو جای اشتباهی بودم؛ با آدمای اشتباه، و قضاوت اشتباه.
شاید وقتشه خودمو باور کنم، و بدون ترس از غار تنهایی بیام بیرون...
خیلی هم دیر نشده.
هنوز میتونم دوستهایی پیدا کنم که جنس فکر و دلشون شبیه منه.
هنوز میتونم یه ارتباط نو، یه دوستی نو، یه باور نو بسازم.
تو چی؟
تو اخیراً چی از خودت کشف کردی؟
( آرزو کامیاب )