آن روز که نوشته آقای دادخواه را خواندم که نوشته بود احساس پوچی میکند یاد خودم در چند سال پیش افتادم ، روزی که صبح ها از خونه خواهرم می آمدم خونه خودمون ، و ظهر ها آماده میشدم برم به محل کار ، روزهایی که آقای الف تازه انتقالی گرفته بود و رفته بود ، روزهایی که هر هفته میگفت این هفته می آیم و بعد هفته ی بعد میشد و نمی آمد .
اصلا الان نمیدانم چرا یاد این چیزها افتادم
شاید تاثیر به هم ریختگی هورمون هایم باشد تاثیر دوره pms یا شاید تاثیر سریالی که امروز پشت هم قسمت هایش را دیدم ، یا شاید تاثیر نوشته ای که دیروز خواندم
الان خیلی غمگینم و این احساس پوچی دارد مرا از داخل فشار میدهد.اشک دارم ، و دلم میخواهد گریه کنم .
یک ساعت پیش به سختی پاشدم و رفتم نان گرفتم، همیشه دیدن آدم ها حالم را خوب میکند، شاید اگر در آن روزهای سخت من سرکار نمیرفتم و با آدم ها در ارتباط نبودم به مراتب حالم بدتر بود.
احساس کردم نیاز دارم با کسی صحبت کنم
اما دیدم همسرم هیچوقت گوش شنوایی برای حرف های من ندارد ، حتی هر وقت مریض میشوم هم به درستی حالم را برایش بیان نمیکنم .
در این چند سال یاد گرفته ام غصه های من هرچقدر زیاد باشد اما نباید با او صحبت کنم ، چون همیشه جوابش را میدانم، یا میگوید داری نق میزنی یا می گوید اعصابم به هم میریزد، یا برداشت منفی میکند، یا اصلا اگر مریض باشی با حرفهایش دردت را چند برابر میکند.
برای همین اینقدر در وجودم حرف برای گفتن دارم که نمیدانم باید چکار کنم .
چند ماه پیش وقتی در دو روز متوالی دوبار پشت هم گفتم وای چقدر موهایم سفید شده ، در جواب به من میگفت منظورت از بیان این حرف چیست.
گقتم خدایا من حتی نمیتوانم از سفیدی موهایم بگویم ، چجوری از درد دل هایم به او بگویم .
خوب میشناسمش ، میدانستم چه فکری میکند ، فکر میکرد منظورم این است که اینقدر این چند سال به من بد گذشته است که موهایم سفید شده ، دیگر خیلی خوب او را میشناسم.
در صورتی که اصلا منظورم من این نبود.
برای همین هیچوقت حرف مشترکی با او ندارم،چون گوش شنوایی ندارم ، کوچکترین حرف را با بدترین برداشت در نظر می گیرد ، اصلا نه حرف مشترکی داریم نه علاقه های مشترکی.
یک هفته پیش در ایمیل هایم میگشتم و رسیدم به یک ایمیل که خودم حدود ۸ سال پیش برای خودم فرستاده بودم.
ایمیل را باز کردم دیدم بک آپ چت های خودم و آقای الف هست ، دو تا فایل بود که در دو سری فک کتم به فاصله یک سال برای خودم فرستاده بودم .
نمیخواستم دانلودش کنم ،اما دانلودش کردم و خواندم ای کاش اصلا نمیخواندم ، حالم از او بهم میخورد، حالم از خودم و سادگی ام به هم میخورد، تنفر کل وجودم رو گرفت ، تنفری که چند سال زمان برد تا در وجودم کم کنم.
به خودم میگویم نباید خودت را سرزنش کنی ، اما من خیلی بچه و ساده بودم ، و حالم از تمامی اون پیام ها به هم میخورد.
اما آقای الف در کنار تمامی ویژگی های بدش یک ویژگی خوب داشت ، اینکه به حرف هایم گوش میداد ، عصبی نمیشد، حتی با اینکه ممکن بود بعد حرفهایم دروغ بگوید یا اصلا با آن زبان چرب و نرمش مسئله را یکجور دیگر وانمود کند اما گوش میداد و من هیچوقت ترسی از زدن حرف هایم نداشتم .
من با او هرچه که بود خودم بودم ، خودِ واقعی ام بودم.
یک روز وقتی کار از کار گذشته بود به من زنگ زد و گفت : ای کاش بیشتر قدر تو را میدانستم، دلم برای آن قلب پاک و صافت تنگ شده.
اما دیگر کار از کار گذشته بود...
به هرحال ،
ای کاش همسرم گوش شنوایی برای حرف هایم داشته باشد ، حرفهایی که سر دلم مانده و فقط باید به او بگویم...
ای کاش...