ستاره لباف
ستاره لباف
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

روز اول

موضوعات دسته به دسته وارد مغزم می‌شوند و از سمت دیگر خارج می‌شوند.

متن دوستان را می‌خوانم: شخصی درباره‌ی بهار نوشته است.

فورا مونولوگ چند روز پیش، با اندگی ویرایش به ذهنم خطور می‌کند و سپس:" بنویس، همین خوب است." ولی موضوع تکراری من را راضی می‌کند؟

موضوع دیگر، درباره‌ی حس بزرگسالی است. آخ! این را که من هم گفته بودم؛ می‌دانم از چه حرف می‌زند.

چند روز پیش نه، ولی دوهفته‌ی پیش داشتم از تجربیات زیاد در سن کم می‌نالیدم. از این‌که چرا آرزوی کودکی‌ام برآورده شده است و نهایتا بزرگ شده‌ام می‌نالیدم.

ولی نه! دوباره تکراری؟ این‌همه در طول روز با خودت صحبت می‌کنی.

ای وای که در راحت‌ترین موقع روز هم کمال طلبی رهایم نمی‌کند. حتی وقتی با ستاره قرار گذاشته‌ام که: ببین؛ عزیز من، ستاره‌ی من، این یکی داستانش با بقیه‌ی موقعیت‌ها متفاوت است. باید قول بدهی که می‌نویسی؛ هرچه آمد را می‌نویسی. چون می‌شناسمت و می‌دانم هرچه بیاید را چندین سال است که در ذهنت پرورانده‌ای و می‌دانی از این واژگان چه می‌خواهی.

موضوع بعدی درباره‌ی کلنجار بین خودم و دستم است. یعنی، نوشتن!

یاد پستی افتادم که در ویرگول منتشرش کرده بودم؛ به نامِ ننویس.

همین خوب است. چون اتفاقا خیلی هم صحبت دارم. اصلا همین را می‌نویسم تا ستاره‌ی لجباز، 20 روز آینده را با دنده‌ی چپ از خواب بیدار شود و نوشتن را ول نکند!

گفته بودم ننویس، چون ننوشتن انگیزه‌ای کم نظیر برای نوشتن است.

وقتی نمی‌نویسی، درد رهایت نمی‌کند. دردش هم قرص ندارد تا بخوری و خوب شوی. نهایتا بتوانی از موزیکی برای تسکین موقتی‌اش استفاده کنی.

دردی هم نیست که بگویی از ورزش است و چون مایه‌ی نشاط و رشد است، تحمل می‌کنم.

درد ننوشتن همان زهریست که جرعه به جرعه اش را هر روز می‌نوشی.

هر روز که از خواب بیدار می‌شوی، از خودت هم دورتر می‌شوی، هر روز حرف‌هایی می‌آیند در گلو، می‌روند پایین و بَرشان می‌‌گردانی به جایی که بوده‌اند و جایش را در گلو بغض پر می‌کند.

هر روز، نخ ذهنت ده‌ها بار دور خودش می‌پیچد و می‌تابد و می‌دانی یعنی چی؟ یعنی در ده روز، نخ ذهنت صد بار تاب خورده است و آشفته حال، گره از خودش به جا گذاشته است.

تریاقش را بگویم؟

نه.

خودت می‌دانی که چیست.

همان قرصی است که اگر دردت گرفت، با یک جرعه آب نوش جانت می‌کنی.

همان لذتی‌ست که در پی‌اش رشد و نشاط است.

یا شاید همان دستان لطیفی‌ست که جز آن نمی‌توانی برای گره‌هایت پیدا کنی. همان دستی که تو را بغل می‌کند و به خودت نزدیک‌تر می‌کند. برایش می‌گویی از لذت‌ها، دردها، غم‌هایت.

حالا دارم همان ستاره را می‌بینم. ستاره‌ی چموش و لجبازی که بعد از چند دقیقه، دیگر خیال ول کردن ندارد.

ولی حالا به‌جای چهره‌ی عبوس، با اشتیاق یا می‌خواهد ادامه دهد یا تنها این قول که فردا صبح زود مجدد لپ تاپ را باز کند و بنویسد آرامش می‌کند.

اگر هم ته ذهنت هنوز کمال طلبی می‌گوید " باز هم در نوشته‌هایت ناله کردی؟ دقت کردی که بعد از تصادف کارت همین است ؟! " زیاد نگرانش نباش؛ کمی تحمل کن. بالاخره خیلی وقت است که ننوشته‌ای و نخ ذهنت نیاز به دست دارد نه دندان. من و بچه‌های کارگاه 21 روز منتظرت می‌مانیم تا دلت که خالی شد، برایمان از قشنگی‌ها بگویی، از بهار بگویی، حتی اگر تکراری باشد.

عشقذهن آرام
دانشجوی مدیریت کسب‌وکار، علاقه‌مند به موسیقی و علاقه‌مندتر به یادگیری انواع موضوعات :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید