من آدم تابستون نیستم...اصلا سه ماهه دوم سال برای من یعنی عذاب...یعنی دمای بالای بدن...یعنی نیاز به یک خنک کننده...برای آدمی مثل من که اصلا از زیر بار منت کسی رفتن خوشش نمیاد، زیر بار منت یه وسیله ساخت دست بشر از آهن رفتن، یعنی خفت...فکر کن تازه اون وسیله برات قیافه بگیره که حال خوبت رو مدیون منی...سه ماهه دوم سال اما بهشته...بی منت...بی خفت...بی ذلت...من آدم پاییزم...اونی که انگار توی این فصل جوونه می زنه، شکوفا میشه...آسمون که مهربون میشه، دنیا یه رنگ جدید می گیره به خودش...تصور کن...آسمون خاکستری شده، توی یه کافه تنها نشستی و هندزفری در گوش به صدای سیاوش قمیشی گوش می کنی که میگه: تو بارون که رفتی...همزمان هم زیر صدا، بارون می خوره به سایه بانی که بیرون کافه گذاشته شده...بوی خاک خیس خورده انگار یه نشونه است...نشونه ای از سمت خالق...قهوه ای که سفارش دادی می رسه و با فرو بردن یه قُلُپ ازش، خونه که جریان پیدا می کنه توی رگ هات...میری تو خلسه...اون طرف خیابون یه خانم مسن به ویترین کتاب فروشی خیره شده...حس سرزندگی داره...انگار دوباره متولد شدی...پاییز شده.