سید محمدرضا قلعه نوی
سید محمدرضا قلعه نوی
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

تنها عیدی که لبخند نزدم بود(داستان یک عکس)

سیدمحمدرضا قلعه نوی_عید نوروز_طهرون
سیدمحمدرضا قلعه نوی_عید نوروز_طهرون



تنها عیدی که لبخند نزدم بود،از هیچی راضی نبودم،کلا نمی فهمیدم چرا دارم روزی که همه تعطیلن میرم توی آموزشگاهی که اصلا باهاش حال نمی کردم؛دو بار هم ازش فرار کرده بودم و کلی دردسر برای خانواده م و مدیر و مربی مهدکودکم درست کرده بودم،یادمه پدرم توی دفتر مدیر مهد که رفیقش هم بود میخندیدن و منم زیرچشمی نگاه می کردم که دارن مربی رو اخراج می کنن.

فضا از نظر من یک فضای انقلابی و پر آشوب بود ولی از نظر اونا کمدی ؛ دو تا دشمن بیست و چند ساله برای خودم ساخته بودم یعنی مربی م که یک دختر جوون بود و پسر مدیر مهد که بنظر جوون شیطونی میومد و موهاشو با مد اون روزا سیخ سیخی کرده بود، هر دو با اخم به من نگاه می کردن چون دلیل فرارم رو توی اتاق بازجویی بدون مقاومت اعلام کرده بودم،بله کاملا درسته من خانم مربی و پسرآقای مدیر رو دلیل فرارم اعلام کردم و همین باعث دشمنی شده بود.

مربی، من رو توی کلاس تنها میزاشت و میرفت بیرون با پسر آقای مدیر پچ پچ می کرد و هر از گاهی هم می خندید؛ تمام خاطرات روز فرار و روز بازجویی رو توی ذهنم مرور می کردم و کلی حس بد به اونجا داشتم ولی مادرم کراواتم رو سفت می کرد تا دوباره بریم توی اون خراب شده، هر از گاهی هم تلفن خونه زنگ میخورد و مادر به یکسری آدم اعلام برنامه می کرد که این برای من به این معنی بود که امروز نمی رسم ماشین بازی کنم و وقتم بیرون قراره هدر بره.

رفتیم داخل اموزشگاه و دیدم همه دوستام هستن؛ دوستام لباس قشنگ و رنگی رنگی پوشیده بودن؛ دونه دونه میرفتن و یک آقایی که موهاش بلند بود ولی قدش کوتاه بود با دوربین ازشون عکس می گرفت همه مادر ها پشت این اقا قد کوتاهه که موهاش برعکس قدش بود وایستاده بودن و هی می گفتن بگو سییییییب و همه جرررررر میخوردن از خنده، بچه ها از ملیجک بازی خانواده ها غشششش کرده بودن از خنده و عشق می کردن، من بازم نمی فهمیدم اوضاع از چه قراره فقط اونجا حس خوبی نداشتم،نوبت من شد، اقاهه گفت به دوربین نگاه کن و بخند همه اون پشت می گفتن بخند،سر و صدا بود،یکی می گفت بگو سیییییب؛یکی می گفت بگو هولوووو صدای قاه قاه قاه خنده خانواده ها و بچه ها میومد،نیش عکاس باز بود ولی من نمی فهمیدم چرا؛

بعد از 20 سال هنوز هم نفهمیدم چرا اون روزم رو خراب کردن؟

واقعا برای یک عکس ؟

چرا وقتم رو هدر دادن؟

چرا این عکس بی خود رو گرفتن؟

چرا روز تعطیل دوباره منو بردن توی اون زندان؟

چرا به چیزایی که خنده نداشت می خندیدن ؟

چرا با همون لباس های خونه نرفتیم عکس بگیریم ؟.



عید نوروزداستان کوتاهنویسندهجستارنویسی
فارغ التحصیل دکتری مدیریت استراتژیک تجارت،عضوهنرمندان ایران،نویسنده 7 کتاب،معلم،مربی ورزشهای رزمی،پژوهشگر جمهوری اسلامی ایران،نویسنده برتر اموزش کشور.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید