دختری بر دامنه ی تپه ای ایستاده بود و طلوع دل انگیز خورشید را تماشا می کرد
و با خود فکر کرد که چه چیزی در این دنیا درخشنده تر از خورشید هست؟
سنجاقک بر شانه ی دخترک نشست و گفت:قلب آدم!
کافی است قلب را از بدی خالی و از مهربانی پر کنی.