اگرچه حکما باید با چند جملۀ خبریِ ساده این خبر را درج کنم، اما نمیشود و نمیتوانم. پس، باید با پیشدرآمدی درخور آغاز شود. چراکه آنچه از سر گذشته است، سزاوارِ در خاطر نگه داشتن، بازیادآوری و بارها و بارها بازگفتن است تا مبادا روزی رسد که همچون یک قلم بهدستِ خفه خون گرفته مرده باشم.
هرگز گمان نمیکردم نوشتن یک مقاله و انتظار برای انتشارش سرنوشتی چنین دراز، خونین و اندوهبار بر خود ببیند. زمانی که شروع به نوشتن آن کردم، نوروز 1401، گرچه با محرومیتها و حسرتهای همیشگیِ پایسفتکرده، ولی با هزار هزار امید از راه رسیده بود و نویدهای روشن از دلِ آسمان و زمین و دریا میگذشت. نوید کوچکِ من، زمانی از بطنِ بزرگِ یارم از راه رسید، که خیابانها بوی مرگ میداد و شیطان در لباسِ پلیس در آنها قهقهه میزد به گلوله با نیتِ خیرالعمل! اما نوید من، آنقدر از سرشت دستناخوردۀ آدمی پر بود، که در همان حال روشنی و شادی با خود آورد؛ در همان حال که سیاهکاران و سپاهِ اورکهای مومن نه فقط آسمان و زمین را سیاه کردند و خونین، که دلها را پژمردند و چشمها را اشکین کردند و جانهای جوان را گرفتند و سپس همچون سگانِ بزدل و دروغزن همه را انکار کردند. که دروغ را از حضرتِ گوبلز نیک آموخته بودند. چراکه گوبلز از پیامبرانِ اولوالعزمشان بود.
همیشه گفتهام، باز هم تکرار میکنم: فقط و فقط یک نیروی خصم در جهان میشناسم و آن جمهوری (هر فحش و فضیحت که دلتان میخواند میتوانید به صفتِ اسلامی بیفزایید) ***شیّتِ اسلامی است.
و در این زمانۀ شوم که جوانهای هرچه زیباتر را کشتند و چشمهای هرچه رازآمیزتر را کور کردند، چه کسانی را شناختیم. وسطبازها، سیبزمینیها، پخمهها و ترسیدهها و روشنفکرانِ ضدخشونت را. آنان که به هرچیز متوسل شدند تا مهری بر کوریِ خود بزنند؛ بر ناتوانیِ عقلیشان از درکِ وضعیت؛ بر آسمانریسمان بافتنِ بیهوده به سودِ موهومات؛ بر هرچه غیر از انسان و حرمت و آزادیاش. نه... اینان را با آن سرهای پر از خالی، چه به انسان و حرمت و آزادی.
القصه، اینها و هزار هزار ناگفتۀ دیگر باید گفته میشد تا برسم به این جملۀ کوتاه که «مقالهام در شمارۀ جدید فصلنامۀ مترجم (79) چاپ شده است». نه! مرامِ فکریِ من اجازه نمیدهد آنگونه بنویسم که نشان دهد همهچیز عادی است. نه، 44 سال است هیچچیز در این مملکت عادی نیست؛ هیچچیز. و عادی نخواهد بود تا زمان دور انداختنِ آن سرطانِ معمم از راه برسد.
و... مقالهام. در مقالهام ترجمه سروش حبیبی از رمان قرن روشنفکری، از آلهخو کارپانتیه را بررسی کردهام و ضعف و قوتهایش را ردیف کردهام. مقاله را صرفا به این سبب نوشتهام که رمان را بسیار دوست داشتم و نظرهای خود را هنگام خواندنْ تبدیل کردم به مقاله. نوشتنش دست کم 6 ماه طول کشید، و درازی ِ نوشتناش لطفانگیز بود. در وقتهای اندک و نیمشبان و هنگام خستگی و جستوجوی وقتِ آزادی که سگدوهای روزمره مدام از ما میدزدد. با این همه، خود رمان در تعریضی مبهم، تناسبِ تام و تمامی با آن چیزی دارد که از سرمان گذشته است.
از اینها که بگذرم، دستِ آخر باید از آقای علی خزاعیفر، مدیر مسئول و سردبیر فصلنامه مترجم، به چند سبب سپاسگزار باشم. نخست به علتِ صداقت و بیشیلهپیلگیاش، دوم به دستاویزِ خضوعِ رفیعاش و سوم برای توانایی یک مکاتبۀ سادۀ انسانی که در جامعۀ متبختر و بسیار باسوادِ ایرانی کیمیاست! آن روز که پاسخِ ایمیلاش را پس از ارسال مقاله دریافت کردم، از معدود دفعاتی بود که احساس کردم همهچیز عادی است و انسان میتواند بدون آنکه در پوستِ هر چیزی غیر از انسان فرو رود، با انسانی دیگر «مراوده» کند. بیآنکه در پیچ و خمِ دوتاییهای پوسیدۀ بزرگ و کوچک و استاد و شاگرد و رزومهدار و بیرزومه گم و گور شود. سپاسگزار آقای خزاعیفر!