ویرگول
ورودثبت نام
شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۵ ماه پیش

ادامه‌ی داستان «شاهدخت دریا»، از قسمت ۱۱ تا ۱۴، نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

۱۱. چیزی در دل مرد پنهان است!

مرد برای چندمین بار در طول سفر تابستانی‌اش در دهکده‌ی مروارید روبه‌روی تابلوهای نقاشی پریان دریایی در کلبه‌ی پری دریایی ایستاد، و در حالی که لبخندی عمیق و وسیع بر لب داشت و در چشمانش برق شعف بود نفسی بلند و آسوده کشید. «دیدین دوباره پری دریایی برگشت... دیدین به جواب سؤالام رسیدم... رازهای این کلبه برام آشکار شد.... و راز وجود شماها... تک تک شماها پریانی هستین که در زیر دریا همون جایی زندگی می‌کنین که شاهدخت دریا زندگی می‌کنه... زمانی که اون روی زمین زندگی می‌کرد شماها رو از ناخودآگاهش می‌کشیده... و حالا هم که به دریا برگشته داره دوباره در کنار تک‌تک شماها زندگی می‌کنه...
می‌دونید ازم چی خواست؟... خواست که مراقب نقاشی شماها باشم... گفت که این نقاشی‌ها چقدر براش ارزش داره... گفت که سال‌ها با ذره ذره‌ی وجودش نقاشیتون کرده...»
مرد مکثی کرد. به چهره‌ی تک‌تک پری‌ها نگاه کرد و حس کرد حرف‌هایش را کاملا فهمیده‌اند و تأییدش می‌کنند. سپس با نفسی بلند ادامه داد: «می‌دونید، فکر می‌کنم بقیه‌ی عمرمو توی همین دهکده و همین کلبه زندگی کنم...»
باز مکث کرد. چیزی را که در ادامه‌ی جمله در دلش بود نگفت. و با خودش فکر کرد که یعنی پری‌ها می‌دانند که چه چیزی در دل اوست؟ به چشمانشان دقیق شد و حس کرد آن‌ها راز دلش را می‌دانند.
ادامه داد: «فقط باید برای یه مدت کوتاه برگردم به شهر، کارامو سر و سامون بدم، خونه‌مو بدم دست کسی، و دیگه با خیال راحت بیام این‌جا زندگی کنم...»
بعد از این حرف‌ها، رفت پشت پنجره‌، و در حالی که به ساحل و دریا نگاه می‌کرد به حسی فکر کرد که در دلش پنهان بود...

******************************

۱۲. دلم برای دهکده تنگ شده است.

از وقتی که من، شاهدخت دریا، به دریا برگشته‌ام روز‌های بسیار خوبی را گذرانده‌ام. تا مدتی هر شب به مناسبت بازگشت من جشن بود. پریان دریایی و سایر موجودات دریا از بازگشت من بی‌نهایت خوشحال بودند. و حال خوب پدر و مادرم وصف‌ناشدنی بود.
من هم بدون شک خیلی خوشحال بودم که به خانه‌ی اصلی خودم، و به هویت اصلی خودم برگشته بودم. من سال‌ها هنگام زندگی روی زمین خلأ چیزی را در وجود خود احساس کرده بودم که نمی‌دانستم چیست، یک خلأ مرموز، یک دلتنگی پنهان... به قول مولانا، شاعر بزرگ اهالی زمین که می‌گوید: هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش...
اما با وجود این، من زندگی خوبی روی زمین داشتم. البته فقدان ترمه‌خاتون بسیار بسیار غم‌انگیز بود، اما این هم ناگزیر بخشی از زندگی‌ست.
ترمه خاتون عزیز تا وقتی که زنده بود زندگی خوبی برای من فراهم کرد. و بعد از مرگ ترمه‌خاتون هم وقتی به دهکده‌ی مروارید رفتم روزگار جالبی را در آن‌جا گذراندم... آخ دهکده‌ی مروارید... دهکده‌ی قشنگ مروارید... دلم برای دهکده، برای ساکنان دهکده، و برای کلبه‌ام تنگ شده است.
سه بار در نیمه‌شب گذشته تا سطح آب بالا رفتم، سرم را کمی از آب بیرون بردم و به چشم‌انداز ساحل و دهکده نگاه کردم. و قلبم برای روزهای زندگی‌ام در آن‌جا تپید. نه اینکه دلم خواسته باشد دوباره زمینی شوم، نه، فقط حسی قشنگ نسبت به آن دارم؛ زیرا سال‌های زمینی بودن هم قسمتی از زندگی من بوده است.
باید یکی از همین روزها از دریا بالا بروم و خودم را به اهالی دهکده نشان بدهم و همه چیز را به آن‌ها بگویم. علاوه بر اینکه دل خودم برایشان تنگ شده است، آن‌ها هم حتما از ناپدید شدن من خیلی شوکه شده‌اند و خیلی غصه خورده‌اند و خیلی منتظر بازگشت من بوده‌اند. و مطمئنم که دل آن‌ها هم بسیار برای من تنگ شده است.
نمی‌دانم وقتی از هویت واقعی من با خبر شوند برخوردشان چگونه خواهد بود!؟
همیشه همه فکر کرده‌اند که پریان دریایی فقط در افسانه‌ها وجود دارند. و حالا وقتی بفهمند که پریان دریایی واقعیت دارند حسشان چه خواهد بود؟!
وقتی بفهمند منی که مدت‌ها به شکل یک انسان زمینی در کنارشان زندگی کرده بودم در واقع یک پری دریایی‌ام چه واکنشی خواهند داشت؟
چه لحظه‌های عجیبی می‌شود دیدار دوباره‌ی من با آن‌ها در حالی که هویت اصلی خودم را دارم.
وقتی به آن لحظه‌ها فکر می‌کنم دلم از اشتیاق و هیجان می‌لرزد.

********************************

۱۳. بازگشت پریا

حالا اهالی دهکده همه چیز را می‌دانستند. پریا برگشته بود، اما به شکلی که هرگز حتی در خواب‌هایشان هم نمی‌توانستند ببینند.
واقعا شگفت‌آور بود؛ شگفت‌آور مثل افسانه‌ها... اصلا خودِ افسانه بود؛ افسانه‌ای که در واقعیت زندگی آن‌ها نمایان شده بود.
روزی که پریا از دریا بالا آمده و گفته بود: «سلام، اهالی دهکده...» هیچ کس باورش نمی‌شد که داشت چه کسی را در آب می‌دید؛ پریا آن‌جا وسط دریا چه می‌کرد؟...! زیر دریا بوده؟!... زیر دریا زنده مانده بوده؟!... نکند خودش غرق شده بود و این روح او بود که داشت با آن‌ها صحبت می‌کرد؟... نه امکان نداشت!...
وقتی پریا از هویت واقعی‌اش به آن‌ها گفته بود و دمش را نشان داده بود آن‌ها مبهوت مانده بودند... مگر می‌شد؟.... داشتند خواب می‌دیدند؟!
پریا همه چیز را برایشان تعریف کرده بود. طول کشیده بود تا اهالی دهکده از بهت و ناباوری دربیایند... اما حالا از بازگشت دوباره‌ی پریا واقعا خوشحال بودند.
حتی فکرش هم عجیب بود؛ فکر اینکه پریا، بانوی جوانی که به دهکده‌ی آن‌ها آمده، در دورترین کلبه‌ی ساحل ساکن شده، و معلم نقاشی بچه‌ها در مدرسه‌ی دهکده شده بود در واقع یک پری دریایی بود!
و از آن‌جا که بچه‌ها همیشه زودتر از بزرگ‌ترها افسانه‌ها را باور می‌کنند دویدند و رفتند نقاشی‌هایی را که از پریان دریایی کشیده بودند آوردند و با ذوق و شوق به پریا نشان دادند که به ساحل نزدیک شده بود. و گفتند که وقتی او در آن‌جا نبوده است آن‌ها چقدر به یادش پری دریایی نقاشی کرده‌اند. بعد پرسیدند که آیا آن‌ها هم می‌توانند پری دریایی شوند؟ و پریا جواب داد که هویت اصلی هیچ‌کس را نمی‌توان تغییر داد. اما آن‌ها قطعا می‌توانستند دوستان خوبی برای پریان دریایی باشند. اصلا تمام اهالی آن دهکده می‌توانستند بهترین دوستان زمینیِ پریان دریایی باشند.
آن‌گاه، پریان دیگر هم از آب بالا آمدند. بزرگ‌ترها با دیدن آن‌ها خوشحال شدند. و بچه‌ها کلی ذوق کردند.
سپس کم‌کم صحبت به کلبه‌ی پریا رسید و اینکه چه تصمیمی برای کلبه‌اش دارد. و طی صحبت‌ها مشخص شد که قرار است مرد مسافری که برای سفر تابستانی به کلبه آمده بود صاحب همیشگی کلبه باشد.
مرد مسافر در این گفتگو شرکت کرد و گفت از اینکه قرار است همیشه در آن دهکده‌ی دوست‌داشتنی و در آن کلبه‌ی منحصر به فرد زندگی کند بسیار خوشحال است. اما یکی از دلایل ویژه‌ی خوشحالی‌اش را نگفت؛ احساسی را که در دلش بود در مقابل اهالی دهکده نگفت، اما حس می‌کرد پریا کاملا از احساس او آگاه است.

در ادمه از نقاشی‌های روی دیوار کلبه صحبت شد که قرار بود چه شوند؟ و پریا گفت که آن‌ها همیشه روی دیوار کلبه باقی می‌مانند.

به دنبال این حرف‌ها، پریا گفت که حتما زود به زود برای دیدار با آن‌ها از دریا بالا می‌آید. و چند نفر پرسیدند که اگر کسی خودش با او کاری داشته باشد باید چه کند؟ پریا گفت که کافی‌ست آن شخص کنار دریا بیاید و آرام او را صدا بزند تا صدایش به طور جادویی به اعماق دریا برسد و پریا بشنود و بالا بیاید.

بعد از تمام این صحبت‌ها، اهالی دهکده جشن گرفتند؛ جشنی که در آن همه‌ی پریان دریایی در حالی که از دریا بالا آمده بودند در آن شرکت داشتند، جشنی به افتخار پریا که شاهدخت دریا بود.

********************************

۱۴. پیوند حقیقت و افسانه

شب بود. مرد در زیر آسمان پر ستاره در ساحل کنار دریا نشسته بود و با پریا که در مقابلش از دریا بالا آمده بود صحبت می‌کرد.

- از همون روز اول که به این دهکده اومدم و ساکن اون کلبه شدم رازی جادویی در میان بود که حسش می‌کردم...

- بعضی از آدم‌ها بوی رازها رو خیلی خوب حس می‌کنن. جهان از رازها پره...

- جادویی که توی کلبه‌ی تو حسش می‌کردم نه تنها منو نمی‌ترسوند بلکه جذبم می‌کرد...

- آدمای اصیل جادوهای عمیق و اصیلو به خوبی حس می‌کنن...

- و راز دیگه‌ای هم به این حس جادویی اضافه شد؛ رازی در عمق دلم، راز دلباختگی‌ام به تو...

- همیشه چیزایی که باید کشفشون کنیم به زندگی ما معنا و عمق و بُعد می‌دن... من هم از همون لحظه که صدای تار زدنتو از اعماق دریا شنیدم دلم لرزید... همون موقع فهمیدم که باید اون کسی رو که داره تار می‌زنه ببینم... و وقتی که دیدمت حس کردم چیزی منو به تو پیوند می‌ده...

- پس تو هم مثل من راز و معنایی رو کشف کردی ... کاش این معنا رو در کنار من تکمیل‌ کنی...

- من در کنار توأم... در کنار همه‌ی ساکنان دهکده‌ی مروارید، و در کنار تمام اهالی دریا...

- می‌دونم... اما منظورم اینه که جور دیگه‌ای کنار من باشی... دوتایی در کنار هم باشیم... توی اون کلبه‌ی جادویی...

- نه... قرار نیست آخر همه‌ی افسانه‌های پریان دریایی، پری دریایی از زندگی توی دریا بگذره و تا آخر عمر به انسان دوپا تبدیل بشه...

- مگه عشق تا این حد ارزش نداره؟

- ارزش عشق به اینه که هر کسی با هویت واقعی خودش در کنار
اون یکی باشه... من می‌خوام با هویت واقعی خودم کنار تو باشم، با ریشه‌ی خودم که این‌جاست، توی دریا... نمی‌تونم ریشه‌مو قطع کنم...

- پس یعنی همیشه همین طوری باید باشه؟ من روی زمین و تو توی دریا؟!

- هر شب همدیگه رو ملاقات می‌کنیم... زیر نور ستاره‌ها... یا زیر نور ماه... تو در ساحل و من توی دریا...

- و اگه آغوش همدیگه رو بخوایم...

- کافیه به هم خیلی نزدیک بشیم، تو می‌تونی یه کم بیای توی دریا... در ابتدای دریا...

مرد بلند شد و کمی در ابتدای دریا پیش رفت. پریا هم نزدیک‌تر شد.
و آن‌گاه، زیر آسمان پر ستاره، تصویری جاودانه ثبت شد: مردی عاشق که یک پری دریایی را در آغوش گرفته بود، و تولد بوسه‌ای که یک نقطه‌ی عطف شد در پیوند بین حقیقت و افسانه...

پایان

داستان کوتاهداستان فانتزیدریاپری دریاییافسانه
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید