۵. صدای تار زدنت را شنیدم...
مرد که به پری دریایی نگاه میکرد مسحور زیباییاش شده بود؛ دو چشم آبی آبی عمیقتر از دریا، و گیسوانی همرنگ چشمانش. و تنی که مثل یک صدف لطیف بود. دمش که نیمهی بالای آن بیرون از آب قرار داشت رنگارنگ بود.
مرد با لحنی آشنا گفت: «سلام، پری دریایی زیبا...»
پری دریایی گفت: «سلام...»
و مکثی ناگهانی برقرار شد. انگار هر کدام ذهنشان پر از سؤالهایی بود که نمیدانستند کدام را بپرسند.
بعد از چند ثانیه سکوت، پری دریایی با لحنی کنجکاوانه پرسید: «شما منو میشناسی؟»
مرد کمی تأمل کرد. «چطور مگه؟»
پری دریایی گفت: «آخه وقتی از دریا بالا اومدم انگار اصلا برات غریبه نبودم... اصلا از دیدنم تعجب نکردی!»
مرد خندید. «به خاطر جادوی این مکانه. از وقتی به این ساحل اومدم حس میکنم همهی پریای دریایی رو میشناسم و از دیدنشون تعجب نمیکنم...»
سپس با لحنی جدیتر ادامه داد: «یعنی از وقتی که به اون کلبه اومدم»، در همان حال به کلبهی پشت سرش اشاره کرد و همزمان حس کرد که غمی مرموز در چشمان پری دریایی موج زد.
پری دریایی نفسی بلند آمیخته با آه کشید و همچنان که به کلبه نگاه میکرد پرسید: «چرا؟ مگه اون کلبه چی داره؟»
مرد گفت: «توی اون کلبه تعدادی تابلوی نقاشی از پریهای دریایی روی دیواره... از وقتی به اینجا اومدم حس میکنم اون پریهای دریایی زندهن و وقتی تار میزنم حس میکنم که آواز میخونن..» در همان حال تاری را که در دستش بود تکان داد.
پری دریایی به تار در دست مرد نگاه کرد و آرام گفت: «من هم صدای تار شنیدم که از اعماق دریا اومدم بالا...»
مرد لبخند زد. «من هم جدا از صدای آواز اون پریهای دریایی، صدای آواز تو رو شنیدم و اومدم اینجا نشستم و نواختم و نواختم تا تو از آب بالا اومدی...»
پری دریایی گفت: «از کجا فهمیدی که صدای آواز یه پری دریاییه؟»
مرد گفت: «گفتم که جادوی اون کلبه این چیزا رو برام طبیعی و آشنا کرده... صدای آواز از سمت دریا از همین نقطه میاومد و نمیتونست صدای آواز هیچکس دیگهای به غیر از یه پری دریایی باشه... و تو... تو چطور صدای تار منو از اعماق دریا شنیدی؟»
پری دریایی گفت: «من چندشبه صدای تار زدنتو میشنوم... صداش جادوییه... تا اعماق دریا میاد... و توی تمام سلولهام نفوذ کرده. پریدریاییهای دیگه هم صدای تارتو شنیدن... و من اونقدر مجذوب صدای تار شدم که بالاخره از دریا بالا اومدم تا کسی رو که داره تار میزنه ببینم... حس میکردم صدای تارت منو به بخشی از زندگیم پیوند میده که هیچ وقت فراموش نمیکنم...»
در حال گفتن این جمله با غم مرموز چشمانش باز هم به کلبهی پشت سر مرد نگاه کرد. مرد شک نداشت که پری دریایی رازی بزرگ دارد!
چند ثانیه سکوت برقرار شد. و بعد پری دریایی گفت: «من دیگه باید برم... اما باز هم میام...»
مرد پرسید: «کی دوباره میای؟»
پری دریایی گفت: «نمیدونم... اما به زودی میام.»
این را گفت، چرخید، پیچ و تابی به بدنش داد و در دریا فرو رفت.
ادامه دارد...