۶. شاهدخت دریا طلسم میشود!
پادشاه و ملکهی دریا و همهی اهالی دریا از پریهای دریایی گرفته تا کوچکترین ماهیهای آن منطقه از دریا در مکانی که او بیهوش بر کف دریا افتاده بود جمع شده بودند. سکوتی سنگین و پر از بغض محیط را در برگرفته بود. هیچکس چیزی نمیگفت. در واقع، کسی چیزی نمیتوانست بگوید.
البته در این سکوت، صداهایی جریان داشت: صدای آه کشیدنهای گاه به گاه، صدای فینفین بینی که ناشی از گریههای ریز ریز بود، و صدای نفس نفسهای میان هقهق گریه... بعضیها هم فقط در بهت یا با چشمان اشکآلود خیره شده بودند.
جادوگر دریا بالاخره کار خودش را کرده بود؛ شاهدخت دریا را طلسم کرده بود!
جادوگر دریا سالها بود که به موقعیت پادشاه و ملکهی دریا حسادت میکرد. دلش میخواست جای آنها باشد. قاعدتا باید بلایی سر آنها میآورد و آنها را از بین میبرد تا بتواند جای آنها باشد؛ اما از بین بردن آنها کار آسانی نبود. هر طلسم و جادویی به راحتی بر قدرت آنها فائق نمیآمد. بنابراین، جور دیگری زهرش را ریخته بود؛ با طلسم کردن شاهدخت کوچک دریا. این کار باعث میشد که پادشاه و ملکه عذاب بکشند و او از رنج کشیدن آنها لذت ببرد.
البته این کار هم آسان نبود. ماهها وقت صرف کرده بود برای درست کردن معجونی که شاهدخت دریا را طلسم کند.
آنوقت یک روز مار نیشدار جادوگر به دستور او مقداری از آن معجون را در دهان خود نگهداشته بود و سپس به آهستگی از زیر شنهای دریا بدون اینکه دیده شود خزیده بود و شاهدخت کوچک هفت ساله را نیش زده بود که در آرامش و آسودگی روی یک سنگ نشسته بود و آواز میخواند و با ماهیها بازی میکرد.
نیشش را که بر او فرو کرده بود در عرض چند لحظه همه چیز عوض شده بود. شاهدخت کوچک از درد وحشتناکی که در ناحیهی کمرش حس کرده بود فریاد کشیده بود و به خود پیچیده بود و آن درد ذره ذره در تمام سلولهای دم رنگارنگش نفوذ کرده بود و در همان حال، دمش به تدریج به دو پای انسانی تغییر شکل داده بود. و در آن دقایق که شاهدخت کوچک به انسانی دوپا تبدیل شده بود و آبششهایش هم از بین رفته بود، نمیتوانست زیر دریا نفس بکشد، و بیهوش بر کف دریا افتاده بود. آن دسته از موجودات دریایی که هنگام رخ دادن آن اتفاق وحشتناک آنجا بودند آشفته و بهتزده رفته بودند و پادشاه و ملکه و نزدیکان آنها را خبر کرده بودند. سایر اهالی دریا هم خبر شده بودند و حالا همه در آنجایی بودند که شاهدخت کوچک بیهوش بر کف زمین افتاده بود. هیچکدام از موجوداتی که قبل از بیهوش شدنِ شاهدخت پیش او بودند ندیده بودند که مار جادوگر او را نیش زده بود؛ چون آنقدر پنهانی این کار را کرده بود که کسی نفهمیده بود. پس دیگران فقط فریاد و پیچش و تغییر شکل دم شاهدخت را دیده بودند. و هیچکس تردیدی نداشت که اتفاقی که افتاده از سمت جادوگر است.
حالا باید چه میکردند با بلایی که بر سر شاهدخت دریا آمده بود؟
بیشک شاهدخت دریا نمیتوانست با دوپای انسانی و بدون آبشش زیر دریا زندگی کند.
در همان وقت، جادوگر دریا ظاهر شد و گفت: «دو راهه که پادشاه و ملکه میتونن یکی از اونا رو انتخاب کنن: یکی اینکه شاهدخت تا آخر عمر به صورت یه مجسمه در کنارشون باشه. و یکی دیگه اینکه شاهدخت برای چندین و چند سال به زمین فرستاده بشه و همهی زندگی دریاییشو فراموش کنه. در این صورت، از حالا که هفت سالهس باید تا بیست سال دیگه روی زمین زندگی کنه تا در سن بیست و هفت سالگی طلمش شکسته بشه و بتونه دوباره به دریا برگرده.»
مسلما پادشاه و ملکه راه دوم را انتخاب کرده بودند، هرچند بیست سال دوری از دخترشان بسیار سخت و رنجآور بود؛ اما همینکه بدانند او در جایی از این دنیا زندگی میکند بسیار بهتر از این بود که او فقط یک مجسمه باشد. پادشاه و ملکه این راه را انتخاب کردند به شرطی که دخترشان زندگی خوبی روی زمین داشته باشد.
در پی همین صحبتها، یکی از پریان دریایی پیشنهاد داد که او هم به انسان تبدیل شود و به همراه شاهدخت کوچک به زمین برود و او را بزرگ کند و همراه و مراقبش باشد. پادشاه و ملکه بسیار از این پیشنهاد استقبال کردند و جادوگر هم پذیرفت. پادشاه و ملکه خودشان نمیتوانستند دریا و اهالی دریا را رها کنند و به زمین بروند. بنابراین، از اینکه یکی از پریان دریایی- از دوستان بسیار قدیمی و امینشان- در زندگی زمینیِ دخترشان همراه او باشد به آنها قوت قلب میداد.
با توجه به این تصمیم، جادوگر معجون مخصوص را آورد. پری دریاییای که این پیشنهاد را داده بود معجون را نوشید، و از دردی که در ناحیهی کمرش پدید آمد به خود پیچید و دمش کمکم به دوپا تبدیل شد و بیهوش افتاد.
پریهای دریایی دیگر دو پری دریایی بیهوش را تا بالای دریا حمل کردند در حالی که پادشاه و ملکه و بسیاری از اهالی دریا بدرقهشان میکردند.
اهالی دریا، در سکوتی اندوهبار، آن دو را بر ساحل گذاشتند و به دریا برگشتند.
ادامه دارد...