ثانیههایی بعد، بیشهزاری در مقابلم گسترده میشود و زنی را میبینم که با کودکی در بغل و گاوی که همراه دارد به سمت انتهای بیشهزار میرود. با خودم میگویم که او حتما فرانک است که دارد فریدون را به همراه گاو میبرد تا به نگهبان بیشهزار بسپارد؛ زیرا ضحاک به دنبال فریدون است تا او را از بین ببرد. ضحاک خواب دیده است که کودکی به نام فریدون وقتی بزرگ شود سلطنت او را نابود میکند. پس افرادی را مأمور یافتن و کشتن او کرده است؛ همچنان که پیش از آن همسر فرانک و پدر فریدون، آبتین، را کشته بود. میدانم که فرانک گاو را هم همراه میبرد تا به دشتبان بگوید که از شیر گاو فریدون را تغذیه کند.
کمکم در مقابلم فرانک و گاو همچنان که به سمت انتهای بیشهزار قدم میزنند در مه فرو میروند و محو میشوند در تصویر کوهی بلند. حالا فرانک درحالی که فریدون کوچک در کنار اوست در میان غاری روی تخته سنگی نشسته است و روبهرویش روی تخته سنگی دیگر یک مرد نشسته است. میدانم که فرانک فریدون را که حالا سه ساله است آورده تا به طور پنهانی نزد آن مرد که مردی عابد است بزرگ شود. و میدانم که گاو نزد دشتبان مانده است، و ماجرا از این قرار است که شهرت آن گاو که گاوی بسیار خاص است و به «برمایه» معروف است همه جا پیچیده و ممکن است که مأموران ضحاک در پی حضور گاو در بیشهزار فریدون را پیدا کنند. به همین دلیل، فرانک مکان پنهان کردن فریدون را تغییر داده است. حالا فرانک دارد با مرد عابد حرف میزند. نمیشنوم چه میگویند، فقط تکان خوردن لبهایشان را میبینم، اما با توجه به دانستههایم کاملا میتوانم موضوع صحبتشان را حدس بزنم.
در همین حین، غار کمکم تاریک و تاریکتر میشود تا جایی که در مقابل چشمانم چیزی جز تاریکی باقی نمیماند، و از دل تاریکی کمکم تصویر دیگری روشن میشود؛ دختری زیبا را میبینم که گیسوان بسیار بلندش را از ایوان یک قصر فروآویخته، و مردی پهلوان پایین ایوان ایستاده و انتهای گیسوان او را در دست گرفته است. بیگمان، آن دختر باید رودابه دختر دلربای مهراب، پادشاه کابل، باشد که گیسوانش را برای پهلوان ایرانی به نام زال از ایوان فروآویخته تا زال از گیسوانش بالا رود و آن شب را در کاخ رودابه با او باشد.
میدانم که زال و رودابه عاشق یکدیگر شدهاند و دوست دارند با هم ازدواج کنند. و این چیزیست که اگر پدر رودابه؛ یعنی پادشاه کابل، و پدر زال؛ یعنی سام پهلوان، و سایر بزرگان ایران و پادشاه ایران؛ یعنی منوچهر، از آن مطلع شوند به هیچ عنوان برایشان پذیرفتنی نخواهد بود.
در همین فکرها هستم که تصویر مقابلم محو میشود و به جایش زنی زیبا را با لباسی فاخر و تاجی بر سر میبینم که در اتاقی بزرگ روبهروی پادشاهی نشسته بر جایگاهش ایستاده است و با او حرف میزند. زن وقار خاصی دارد. و شکوه و آرامشی در چهرهاش پیداست که حس دانایی و بینش را به انسان القا میکند. در ابتدا که زن صحبت کردن را شروع میکند پادشاه بسیار عصبانیست و هنگامی که حرف میزند مشخص است که دارد داد میزند، اما کمکم در طول صحبت کردنِ زن آرام و آرامتر میشود. صدای آنها را نمیشنوم، اما میدانم از چه دارند سخن میگویند. آن زن سیندخت است؛ مادر رودابه و همسر پادشاه کابل، به عبارت دیگر، او ملکهی کابل است. او و پادشاه از رابطهی رودابه و زال، و خواست آنها برای ازدواج با یکدیگر، باخبر شدهاند. مهراب، پادشاه کابل، از این موضوع بسیار عصبانی است و میخواهد دست به اقدام عجولانهای بزند، اما سیندخت او را آرام و راضی میکند.
و میدانم که طبق داستان، سیندخت با روشی خردمندانه سام را هم راضی میکند، و سرانجام با بررسی طالع نیک رودابه و زال، پادشاه ایران هم به پیوند آنها رضایت میدهد.
...
ادامه دارد...
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی