شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری... بخش شانزدهم (پایان)

روبه‌روی هم ایستاده‌اند و به هم نگاه می‌‌کنند. اطرافشان پر از ابر و مه و رنگین‌کمان است. آن‌قدر با دقت به یکدیگر نگاه می‌کنند که گویی دارند چیزی را در اعماق چشم‌های هم جستجو می‌کنند.
دقایقی طولانی که می‌گذرد، زن به حرف می‌آید: «شناختمت، روح هزاران هزارساله‌‌ات را دیدم که خیلی از اسطوره‌های ایران باستان را پشت سر گذاشته تا به این‌جا رسیده است. روح تو تجلی کرده است در ایزدان باستانی ایران، بهمن، اردیبهشت، شهریور، آذر، تیشتر، مهر، سروش، رشن، بهرام، رام، انارم، خورشید، ماه، آسمان، که هر کدام تجسمی از طبیعت و معنای زندگی‌اند.
روح تو حلول کرده است در وجود نخستین انسان و نخستین پادشاه، کیومرث، و در وجود سه پادشاه بعدی‌اش؛ هوشنگ و تهمورث و جمشید، که تمدن را در جهان ابتدایی به وجود آوردند و آن را ترقی دادند. و روح تو متبلور شده است در وجود ایرج، پادشاه بسیار معصوم و شریف و آزاده‌ی ایران، و در سیاوش؛ شاهزاده‌ی زیبا و بسیار نجیب و پاک و شریف ایرانی و در وجود کیسخروی بزرگ و دانا...»
مرد لبخند می‌زند.«من هم تو را شناختم و روح هزاران هزار ساله‌ات را دیدم در ایزدبانوان باستانی ایران؛ آناهیتا، خرداد، امرداد، سپندارمذ، زامیاد، ارت، ارشتاد، چیستا، گئوش... و در وجود زنان عاشق حماسه‌ساز؛ فرانک، سیندخت، رودابه، تهمینه، فرنگیس، جریره، کتایون، منیژه، آزاده...»
زن می‌گوید: «ما هر دو از جهان باستانی اسطوره‌ها آمده‌ایم.»
مرد می‌گوید: «اما نه جهان تمام اسطوره‌ها، فقط جهان اسطوره‌های ایرانی»
زن می‌گوید:«جهان اسطوره‌های ایرانی که بی‌نهایت ناب و زیباست.»
مرد می‌گوید: «و حالا که روح هزاران‌ساله‌ی ما آن جهان ناب را پشت سر گذاشته است در امتداد لحظه‌های بی‌مکان و زمان به هم رسیده‌ایم.»
زن می‌گوید:«به هم رسیده‌ایم تا جهان ناب اسطوره‌های ایرانی پایدار بماند.»
مرد می‌گوید: « باید پیوندی جاودانه با هم ببندیم تا تجسم جهان آن اسطوره‌ها را زنده نگه داریم.»
زن می‌گوید: «جهانی که تبلورش روح زندگی را برای ما زنده نگه می‌دارد.»
مرد می‌گوید: «دستانت را به من بده تا به جهان جاودانگی اسطوره‌هایمان قدم بگذاریم.»
زن دستانش را در دستان مرد می‌گذارد. حالا نزدیک‌تر از پیش چشم در چشم یکدیگرند. چشمانشان از عشق لبریز است و نگاهشان در جان هم نفوذی بی‌انتها دارد.
از گره‌خوردگی دست‌هایشان در هم هاله‌ی بزرگی از نور منتشر می‌شود و تک‌تک اسطوره‌های هزاران‌ساله‌ی روحشان از آن هاله‌ی نور بیرون می‌آیند. اسطوره‌ها دورتادور آن‌ها در میان ابر و مه و رنگین کمان حلقه می‌زنند و آن‌دو همچنان که دست در دست به هم نگاه می‌کنند در لحظه‌ای ابدی جاودانه می‌شوند.


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

داستانداستان‌وارهاسطورهاساطیراساطیر ایران
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید