شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری... بخش ششم

وقتی تصویر مانتره‌سپنته می‌رود دریای کیهانی که هنگام حضور ایزد تیشتر در مقابلم نمایان شده بود دوباره دیده می‌شود. این بار در میان دریا درختی بلند و بزرگ قرارد دارد که تنه‌‌ی ضخیم و کلفتش به رنگ سفید است. آن درخت هوم سپید است، درختی که خوردن شیره‌اش در روز رستاخیز به موجودات جاودانگی می‌بخشد.
بعد از چند لحظه مردی از تنه‌ی درخت بیرون می‌آید. او ایزد هوم است. لحظاتی بعد، ایزد هوم را بالای کوهی بلند می‌بینم که روی تخته سنگی نشسته است. در اطراف تخته سنگ از گیاهی زردرنگ پر است که از خاک روییده است. آن گیاه هوم است؛ گیاهی درمان‌کننده و دوردارنده‌ی مرگ، که با ایزد هوم در پیوند است.

تصویر ایزد هوم روی کوه در تصویر مردی محو می‌شود که در دشتی میان دو کوه ایستاده، اما در حال افتادن بر زمین است. و قبل از آنکه بر زمین بیفتد دو قطره آب از پشتش بر زمین می‌چکند. متوجه می‌شوم که او کیومرث است؛ انسان نخستین که نخستین پادشاه نیز هست و مرگش فرا رسیده است. چند ثانیه بعد از اینکه بر زمین می‌افتد تصویرش به تصویر گیاهی می‌پیوندد با دو ساقه که در همان جا از خاک روییده است. می‌دانم که آن گیاه چهل سال بعد از مرگ کیومرث روییده است و دو ساقه‌اش به زن و مردی تبدیل خواهند شد که نخستین زوج انسانی در دنیا هستند.
تصویر گیاه محو می‌شود. و مردی را می‌بینم که تاجی بر سر دارد و سوار بر اسب در حال گذشتن از یک دره است. ناگهان ماری را می‌بیند که دارد به طرفش می‌آید. از اسب پایین می‌آید و سنگی را برمی‌دارد و به طرف مار می‌اندازد، سنگ به سنگ دیگری برخور می‌کند و از آن جرقه‌ی آتش می‌جهد. مرد با حیرت به جرقه‌ی آتش نگاه می‌کند. متوجه می‌شوم که او دومین پادشاه جهان، هوشنگ، است که آتش را کشف می‌کند. قبل از اینکه ببینم هوشنگ بعد از دیدن جرقه‌ی آتش چه می‌کند، و آیا مار را می‌کشد یا نه، تصویرش می‌رود. و به جایش مردی را می‌بینم با تاجی بر سر که در میان غاری بسیار عمیق و وسیع ایستاده است در مقابل هزاران دیو که در بند و زنجیرند. می‌فهمم که او پسر هوشنگ، تهمورث، است؛ پادشاهی که همه‌ی دیوها را اسیر کرده است.
تصویر تهمورث هم می‌رود و در تصویر بعدی، مردی با تاج پادشاهی بالای برجی ایستاده است و در حالی که همه جا تاریکی و سرما و یخبندان است دارد مردم را به داخل برج دعوت می‌کند. می‌دانم او جمشید است که برای حفاظت مردم از سرما و یخبندان برایشان بارو ساخته است. می‌دانم که قبل از آن در روزگار جمشید همه جا گرم و دلپذیر بوده است، اما با نزدیک شدن یک ستاره‌ی دنباله دار به زمین که او را یک پری_جادوگر می‌دانستند همه جا سرد سرد شده است.
تصویر مقابلم در تصویر دیگری حل می‌شود که نشان می‌دهد خورشید در آسمان است، همه جا دوباره گرم و آفتابی و دلپذیر شده است و مردم دارند از برج بیرون می‌آیند و زیر نور خورشید شادمانی و پایکوبی می‌کنند. جمشید هم بالای برج ایستاده است و با غرور و افتخار نگاهشان می‌کند. می‌دانم که سه سال گذشته و سرما و یخبندان تمام شده است.

...

ادامه دارد...


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

داستانداستان وارهاسطورهاساطیراساطیر ایران
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید