در مقابلم ایستادهای و به من نگاه میکنی. جوری به چشمانم خیره شدهای که گویا داری چیزی را جستجو میکنی. من هم نگاهم را به چشمانت میدوزم. نمیدانم قبلا تو را جایی دیدهام یا نه، اما حسی آشنا را برای من زنده میکنی.
چقدر چشمانت زیباست، و چقدر نگاهت عمیق است. چیزی در عمق چشمانت مرا به سمت خود میکشد. حس میکنم از روی زمین کنده شدهام، خودم را در خلا حس میکنم. نمیدانم کجا هستم و لحظاتی بعد، در مقابلم منظرهای بسیار دلانگیز میبینم. از بالای کوهی بسیار بلند آبشاری در حال فروریختن است که در مسیر دره رود میشود و پیشتر که میرود به دریایی میپیوندد که به نظر عظیم و بیکران میآید. دارم با خودم فکر میکنم اینجا کجاست که ناگهان میبینم در جایی که آبشار به رود تبدیل شده است هیئتی زنانه دارد در آب شکل میگیرد و بعد از ثانیههایی آن هیئت زنانه از آب بیرون میآید و بر کنارهی رود میایستد. آنقدر زیباست که از تماشایش مبهوت میشوم. چشمهای آبیاش میدرخشند و گیسوانش انگار حریری از آب است. پیراهنی زرین بر تن دارد و کفشهای زرینش میدرخشند. کمبربندی که بر میان بسته ظرافت اندامش را بیشتر نشان داده و برجستگی پستانهایش را نمایانتر کرده است. بر سرش تاجی از گوهرهای درخشان و ستارههای هشت پر است و از گوشهایش گوشوارههای چهارگوش زرین آویخته است. بر کنارهی رود ایستاده است و یک شاخه گل نیلوفر آبی در دست دارد.
من او را میشناسم. شکی ندارم که آناهیتاست؛ ایزدبانوی آبها که در اساطیر ایران باستان از میان رود اردویسورناهید برمیآید؛ رودی که از بالای کوه به دریای کیهانی یا فراخکرت میریزد. پس این رودی که در مقابل من است تجسمی از همان رود است و دریایی که رود به آن میریزد جلوهای از همان دریاست. و میدانم که گل مخصوص آناهیتا گل نیلوفر آبیست. و میدانم که او مظهر پاکی و بیآلایشی و زنانگیست.
از لحظهای که آناهیتا در رود اردویسورناهید شکل گرفته است هزاران رود دیگر از آن رود عظیم منشعب شدهاند و به سمت نقاط مختلف در جریانند. میدانم آناهیتا که تجسمی از رود اردویسورناهید است زایندهی رودهای دیگر نیز هست که از رود اردویسور منشعب میشوند.
در حالی که غرق تماشای آناهیتا و رود و دریا شدهام، تصویر مقابلم محو میشود و به جایش آناهیتا را با ارابهای زرین در آسمان میبینم که چهار اسب سفید آن را به حرکت درآوردهاند. با خودم میگویم: آه ارابهی آناهیتا. در هالهی اطراف یکی از اسبها ابرهای سفید دیده میشوند.. هالهی اطراف یکی دیگر از اسبها پر از قطرههای باران است. هالهی اسب دیگر را دانههای برف پوشانده است، و آن اسب دیگر در هالهاش دانههای تگرگ دارد.
میدانم که اینها همان چهار اسب سفید ارابهی آناهیتا هستند که در اساطیر گفته شدهاند؛ ابر و باران و برف و تگرگ
این تصویر هم محو میشود و در تصویر بعدی آناهیتا را میبینم که پشت پنجرهای در یک خانهی بسیار بزرگ و باشکوه ایستاده است. خانه در آسمان برفراز یک رود قرار دارد؛ رودی به غیر از رود اردویسورناهید. خانه پر از پنجره است و تعداد بسیاری ستونهای مرمر دارد. یادم میآید جایی در روایتهای اساطیری خواندهام که آناهیتا در آسمان بر فراز هر چشمه و رود خانهای با صد پنجره و ستونهای مرمر دارد.
حالا که دارم به قصر آسمانی آناهیتا نگاه میکنم در فضای مقابلم روز است و آفتاب بر قصر میتابد و ابرهای سفید آن را احاطه کردهاند. چقدر این تصویر رویاییست. لحظاتی بعد، در فضای مقابلم شب میشود و ستارهها در اطراف قصر آسمانی آناهیتا میدرخشند. این تصویر چقدر باشکوه و زیباست.
...
ادامه دارد...
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی