شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری... بخش هفتم

دقایقی می‌گذرد و مردمانی که در حال جشن و پایکوبی‌اند در تاریکی فرو می‌روند. و هنگامی که فضا دوباره روشن می‌شود مردی را می‌بینم که دارد از میان یک دشت به سمت یک کوه می‌رود، و عده‌ای هم در پشت سرش همراهی‌اش می‌کنند. مشخص است که مرد رهبری آن گروه را بر عهده دارد. در در دست مرد چوبی‌ست با یک تکه چرم بر سر آن. در نگاهش صلابت و شجاعت موج می‌زند. او کاوه‌ی آهنگر است. و تکه چرمی که در دست دارد همان است که به درفش کاویان معروف می‌شود و در طول تاریخ به پرچمی زیبا تبدیل می‌شود. می‌دانم که کاوه‌ی آهنگر و همراهانش دارند به سمت کوه البرز می‌روند تا فریدون پهلوان را برای پیکار علیه ضحاک خبر کنند.
همچنان که آن‌ها دارند به سمت کوه می‌روند در تاریکی فرومی‌روند، و وقتی که روشنایی برمی‌گردد مردی دیونما را با دو مار بر شانه‌هایش می‌بینم که در انتهای غاری به زنجیر کشیده شده است، و مردی برومند با گرزی آهنین در دست مقابلش ایستاده است. تردیدی نیست که آن آدم دیونمای اسیر در بند ضحاک است، و مردی که در مقابلش ایستاده فریدون است که ضحاک را اسیر کرده است.
دوباره صحنه تاریک و سپس روشن می‌شود. و فریدون را می‌بینم که در کنار یک تابوت نشسته است و بر سر می‌زند و گریه می‌کند. در تابوت جنازه‌ی مردی‌ست با سر و بدن شکافته و خونین. او حتما ایرج است؛ کوچک‌ترین پسر فریدون، پادشاه سرزمین ایران، مردی بی‌نهایت نجیب و شریف که برادرانش سلم و تور او را کشته‌اند. ایرجی که نامش با ایران و آریا همریشه است و معنای نجابت و شرافت و آزادگی دارد. قلبم از فکر مرگ ایرج و از صدای گریه‌ی فریدون فشرده می‌شود.

...

ادامه دارد...


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

داستانداستان‌وارهاسطورهاساطیراساطیر ایران
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید