شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری... بخش پانزدهم

ثانیه‌هایی می‌گذرد و بیابان تاریک تاریک می‌شود و جز تاریکی چیزی در مقابلم نیست، و بعد از لحظاتی از درون تاریکی نوای بسیار خوش ساز به گوشم می‌رسد. فضا کم‌کم روشن می‌شود و می‌بینم که در دشتی بزرگ مردی که ظاهری باشکوه دارد بر اسب سوار است، و پشت او بانویی زیبا بر اسب نشسته است که چنگی در دست دارد و می‌نوازد. او آزاده‌ی چنگ‌نواز است، کنیز بهرام گور. و بهرام به قدری او و نوای چنگش را دوست دارد که او را با خودش آورده تا هنگام گشت و گذار و شکار برایش چنگ بنوازد. و می‌دانم که وقتی او آهویی را به طرزی ناخوشایند شکار می‌کند آزاده به او اعتراض می‌‌کند، و من با خودم فکر می‌کنم آزاده علاوه بر هنرمندی‌اش در تفکرش هم آزاده بوده است، زیرا در آن روزگاری که شکار برای شاهان و شاهزادگان و اشراف‌زادگان و بزرگان یک تفریح متداول بوده است به‌طوری‌که حتی بزرگان پاک و شریف نیز به شکار می‌پرداخته‌اند، آزاده به چنین چیزی اعتراض می‌کند.
در همین افکارم که نوای چنگ بلندتر و بلندتر به گوشم می‌رسد و کم‌کم حس می‌کنم تمام وجودم را دربر گرفته است؛ گویی در فضایی لایتناهی در میان امواج موسیقی شناورم. ثانیه‌هایی می‌گذرد و نوای موسیقی شروع به آرام شدن می‌کند، آرام و آرام‌تر می‌شود و همراه با آن احساس شناور بودن من هم کمتر و کمتر می‌شود، و هنگامی که موسیقی کاملا خاموش می‌شود من ایستاده‌ام و دارم به تو نگاه می‌کنم. حالا تو را شناخته‌ام.

...

ادامه دارد


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی


داستانداستان‌وارهاسطورهاساطیراساطیر ایران
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید