این انیمیشن کوتاه درباره جرارده، که همه عمرشو تو اداره پست کار کرده ولی از کودکی همیشه رویای این رو داشته که مثل ویوونتی، قهرمان دوران کودکیش، یه روز یه شعبدهباز مشهور بشه و برای یه عالمه آدم نمایش اجرا کنه.
اون هر روز با سکهای که ویوونتی بهش داده، با مهارت کامل تمرین شعبدهبازی میکنه تا اینکه یه روز دختر کوچک کنجکاوی به اسم جولز، روتین روزانه اون رو به هم میزنه و میشه اولین تماشاگر نمایش جرارد و در نهایت صاحب سکه باارزش اون میشه.
جرارد که هیچوقت نتونسته رویایی که از کودکی داشته رو زندگی کنه و به اون جایگاهی که میخواسته نرسیده و جولز تنها کسی بوده که جرارد تونسته اون رو با نمایش خودش شگفتزده کنه، خودش میشه منبع الهام برای جولز که به اون جایی برسه که رویای جرارد بوده و همون رویایی رو محقق کنه که جرارد همیشه آرزوشو داشته و رسیدن به اون نقطه برای جولز بدون وجود جرارد ممکن نبود.
این اشتیاق درونی جرارد در تمام این سالها در اون زنده مونده و با اینکه اولین و تنها تماشاگرش یه دختر کوچولو بود، تونست اون شور و شوق خودش رو به جول هم منتقل کنه بدون اینکه قصد داشته باشه و یا بدونه که چه تاثیری روی اون دختر و آیندهاش گذاشته.
برای جرارد فقط مهم اون جادویی بود که با دستاش میتونست بسازه و حتی وقتی فقط جولز بود که نگاهش میکرد باز هم اون رو به بهترین شکل اجرا کرد و تونست همون بارقه درونی خودش رو که از کودکی به همراه داشت، به جولز هم هدیه کنه.
شاید اون لحظهای که ویوونتی به جرارد کوچولو گفته بود که یه روز تو هم جادوی خودت رو خلق میکنی، همین لحظه جادویی بوده که جرارد تونست اشتیاقی رو در جولز ایجاد کنه تا اون بتونه تبدیل به یه شعبدهباز مشهور بشه.
جرارد در نهایت همون کارمند اداره پست میمونه با این تفاوت که بالاخره میتونه جادوی خودش رو روی صحنه و برای کلی تماشاگر واقعی اجرا کنه و اونها رو مسحور نمایش خودش کنه. بعد از این قهرمان جرارد دیگه ویوونتی نیست، جولزه، قهرمانی که خود جرارد در خلقش تاثیر داشته و در انتها میبینیم که چطور شور و شوق زندگی به جرارد برگشته و شده همون جراردی که تا قبل از اومدن جولز با مهارت تمام نامههارو مرتب میکرد.
این انیمیشن از این جهت میتونه غمانگیز باشه که فکر کنیم چقدر بد که جرارد با این همه مهارت و اشتیاق نتونست اون رویایی که داره رو زندگی کنه ولی از طرفی هم دریچه جدیدی برامون باز میشه وقتی میبینیم که چطور یه آدم میتونه چنین تاثیر بزرگی بر زندگی و آینده یه نفر دیگه مخصوصا یه کودک داشته باشه.
شاید قرار نیست تو این دنیا همه ما خودمون شخصا به اون چیزهایی که میخواستیم و همیشه برای خودمون و آیندهمون تصور میکردیم برسیم، شاید اصلا رسالت ما تو زندگی الزاما رسیدن به هدف یا جای خاصی نیست. گاهی رسالت ما شاید این باشه که الهامبخش دیگران بشیم که به جاهایی برسند که آرزوشو دارند و بدون ما این مسیر برای اونها هموار نمیشه. گاهی رسالت ما یه مقصد نیست، خود مسیره.
ممکنه فکر کنیم اینکه الهامبخش دیگران باشیم از اینکه خودمون به جایی برسیم ارزش کمتری داره، اما کی میدونه شاید اگه ما به اون جایی که همیشه آرزوشو داشتیم هم میرسیدیم، بازم اونقدر که فکر میکردیم راضی و خوشحال نبودیم درست مثل اتفاقی که برای جو گاردنر تو انیمیشن روح بعد از اولین اجراش افتاد.
و شاید بزرگترین جادوی زندگی این باشه که بتونیم الهامبخش کسی بشیم تا رویاهاشو دنبال کنه حتی اگه خودمون نتونسته باشیم به رویاهامون برسیم.
لینکهای من: اینستاگرام - وبسایت