هیچکس نمیدانست قرار است این جنگ چند روز طول بکشد. نه تلویزیون، نه شبکههای اجتماعی، نه حتی آنهایی که همیشه وانمود میکردند از پشت پرده خبر دارند. فقط میگفتند: «درگیری محدود است.» ولی هیچ «درگیری محدودی» با صدای انفجار در قلب تهران شروع نمیشود.
آن شب، پنجرهها از شدت موج انفجار لرزیدند. نور نارنجیای از پشت برج میلاد بالا رفت و بعد صدای خفهای که در سینهام پیچید. گربهام، بیسکویت، از روی مبل پرید و مستقیم رفت زیر میز. من فقط نشستم و گوش دادم؛ صدای بمبها مثل تپش قلب شهری بود که داشت نفسش را از دست میداد.
مادرم از سبزوار زنگ زد. با صدایی لرزان گفت: «ننه، اونجا بموندهای؟ بیا اینجا. حداقل آسمونمون هنوز آرومه.» گفتم: «میام. فقط باید ماشینو روشن کنم و بنزین پیدا کنم.»
پژو ۲۰۶ سفیدم در پارکینگ مثل تکهای از زندگی قبل از جنگ بود. روی سقفش لایهای از خاک نشسته بود. وقتی سوییچ را چرخاندم، موتور با زوزهای خشک روشن شد. بیسکویت از ترس صدای استارت به صندوق عقب پناه برد. گفتم: «میریم پیش مادربزرگ. فقط تحمل کن کوچولو.»
جادهی شرق تهران پر از ماشینهایی بود که هرکدام چیزی از زندگیشان را با خود میبردند: چمدان، نان، گلدان، قفس پرنده، حتی یک دوچرخهی بچهگانه که از پنجرهی یک پراید آویزان بود. کسی حرف نمیزد. فقط صدای رادیوها میآمد که اخبار را تکرار میکردند: «منابع رسمی تأیید کردند که…»، «پدافند در آمادهباش کامل است…»، «مردم آرامش خود را حفظ کنند…»
اما آرامش چیزی نبود که در آن لحظه بتوان حفظش کرد. با هر صدای مهیبی که از دور میآمد، گربه در صندوق عقب میو میکرد و من ناخودآگاه پدال گاز را فشار میدادم.
در حوالی بومهن، انفجار دیگری در دوردست دیده شد. شعاع نور نارنجی برای لحظهای کل افق را روشن کرد. رانندهی کامیونی که جلویم بود، ایستاد و پیاده شد. همه به آسمان نگاه میکردیم؛ هیچکس نمیدانست باید فرار کند یا دعا بخواند.
وقتی به گرمسار رسیدم، آفتاب خاکستری بالا آمده بود. بوی دود و لاستیک سوخته هنوز در هوا بود. پمپ بنزینها بسته بودند، اما چند سرباز جوان کنار جاده ایستاده بودند. یکیشان گفت: «بنزین فقط برای نیروهای امدادیه. اگه میخوای بری سبزوار، باید با همین باک بری.» سری تکان دادم و رفتم.
در جاده، سکوت و خستگی حکمفرما بود. گاهی صدای هواپیما یا موشک از دور میآمد، اما هیچکس دیگر سرش را بالا نمیگرفت. انگار همه عادت کرده بودند.
بیسکویت از صندوق بیرون آمد و خودش را روی صندلی کنارم جمع کرد. بدنش هنوز از اضطراب میلرزید. گفتم: «آروم باش رفیق. این فقط یه مسیر طولانیه، میگذره.» ولی خودم هم مطمئن نبودم.
در سمنان، کنار جاده ایستادم تا نفسی تازه کنم. چند خانواده زیر پل پناه گرفته بودند. زنی جوان بچهاش را در آغوش گرفته بود و به آسمان نگاه میکرد. هیچکس گریه نمیکرد، اما ترس مثل مه روی چهرهی همه نشسته بود.
یک مرد میانسال با لباس خاکی جلو آمد و گفت: «از تهرون اومدی؟ اوضاع اونجا چطوره؟»
گفتم: «هیچی سر جاش نیست. فقط دود، فقط صدا.»
سیگاری روشن کرد و گفت: «میگن جنگ دوازدهروزهست. من میگم این جنگ، روز نداره. تا وقتی آدم هنوز از صدای خودش میترسه، یعنی جنگ تموم نشده.»
بعد سوار وانتش شد و رفت. من ماندم و جادهای بیانتها.
از شاهرود تا دامغان، آسمان تیره بود. رادیو پخش زندهی جلسهی اضطراری را میداد. مجری گفت: «تهران وضعیت بحرانی دارد، اما خطوط دفاعی فعال است.» صدایش میلرزید. بیسکویت سرش را از پنجره بیرون برد و برای لحظهای، در باد خاکستری، چشمهایش را بست.
نزدیک غروب به سبزوار رسیدم. شهر آرام بود، اما نه مثل قبل؛ مغازهها نیمهباز و مردم بیصدا در رفتوآمد. خانهی مادرم در همان کوچهی قدیمی هنوز سر پا بود. در را که باز کرد، گربه از ماشین پرید و دوید سمتش. خندید و گفت: «ننه، اینم آورده بودی تو پناهگاهت؟»
شب، روی ایوان نشستیم. صدای دور انفجار از سمت غرب میآمد، خیلی دور، مثل صدایی که از اعماق زمین برخیزد. مادر گفت: «یادمه جنگ قبلی هم همینطور شروع شد، با وعدهی چند روزه. اما هیچوقت چند روز نبود.»
گفتم: «شاید فرقش اینه که این بار خودمون وسطشیم، نه فقط شنونده.»
بیسکویت روی پایم خوابیده بود. از دور چراغهای شهر سوسو میزدند. رادیو هنوز روشن بود، اما دیگر گوش نمیدادیم. فقط صدای باد میان درختان میپیچید.
مادر گفت: «آدم وقتی همهچیز رو از دست میده، تازه یادش میافته چقدر ساده میشد خوشحال بود. یه چای، یه سقف، یه گربه…»
به آسمان نگاه کردم. رگهای از نور نارنجی در افق بود، نه معلوم بود غروب است یا آتش. گفتم: «شاید همین سادهها رو باید نجات بدیم، نه کشور، نه سیاست… همین زندگی کوچیک رو.»
او لبخند زد. بیسکویت تکان خورد و به پهلو چرخید. صدای انفجار دیگری آمد، کمی نزدیکتر. هیچکداممان چیزی نگفتیم. فقط در سکوت به هم نگاه کردیم؛ من، مادرم و گربهای که خواب بود، بیخبر از همهچیز.
در دل آن شب، برای اولینبار حس کردم شاید پایان این جنگ، نه با آتشبس اعلام شود و نه با پیروزی کسی. شاید با بازگشت آدمها به خانه، با روشن شدن دوباره چراغی در آشپزخانه، یا با صدای نفس آرام یک گربهی کوچک که هنوز زنده است.
