شب سان
شب سان
خواندن ۴ دقیقه·۲۳ روز پیش

پانزده مرد خسته

در مینی‌بوس آقای بهجتی را باز می‌کنم. سرمایِ دستگیره‌ی در خودش را می‌کشد توی تنم. می‌روم بالا. مثلِ همیشه، همه نشسته‌اند و تنها جایی که باقی مانده، صندلی دو نفره‌ی یکی مانده به آخر مینی‌بوس است که حبیب هم یکی‌شان را پُر کرده. خودش را نود درجه می‌چرخاند تا راه برای من باز شود و باز هم مجبور باشم یک و نیم ساعت تمام، زانوهایم را بکشم توی شکمم و منتظر شوم تا برسیم به معدن.

سه سال است که کارم همین است. سه سال است که ساعت پنجِ صبحِ هر روز، سوار مینی‌بوس آقای بهجتی می‌شوم و می‌نشینم روی همین صندلیِ روی چرخ و یکساعت و نیم، پانزده مردی که خستگی کار دیروز هنوز از تنشان بیرون نرفته را نگاه می‌کنم که سرشان را رویِ پشتیِ چرک گرفته‌ی صندلی گذاشته‌اند و با هر بار افتادن مینی‌بوس توی چاله‌های کوچک و بزرگ مسیر، چشمانشان را باز می‌کنند، زیر لب غرولندی می‌کنند و دوباره می‌خوابند.

نور زرد و بی‌جانِ مینی‌بوسِ آقای بهجتی کم و زیاد می‌شود اما تمام زورش را می‌زند تا جاده را کمی روشن کند. حبیب همان‌طور که سرش را به پشتی صندلی تکیه داده، به سمتم می‌چرخد و می‌گوید: «آخرین باری که آفتاب رو دیدی، کِی بود؟»

راست می‌گفت. فرقی نمی‌کرد که تابستان باشد یا زمستان؛ ما همیشه قبل از زدنِ آفتاب است که توی سیاهی معدن گُم می‌شویم و بعد از کار هم تا بخواهیم بیاییم بالا و دوباره سوار ماشین شویم، آفتاب غروب کرده است.

همان‌طور که مسیرِ جاده‌ی خاکی را نگاه می‌کنم، می‌گویم:

  • نمیدونم... خیلی وقته...

ماشین توی چاله‌ی نسبتاً بزرگی می‌افتد. سرِ همه به‌صورت هماهنگ به چپ و راست می‌رود. چند نفری زیر لب چیزی می‌گویند که خیلی واضح نیست. بهجتی هم که اعصابش خُرد شده می‌گوید:

  • ای بر پدر اونی که این سوییچ رو داد دست من لعنت!

با خودم می‌گویم که احتمالاً الان تنِ پدربزرگ بهجتی با همین حرف توی گور می‌لرزد! با همین شوخی نصفه و نیمه‌ی ذهنی، لبخندی می‌زنم و سعی می‌کنم کمی پایم را جابجا کنم تا بیشتر از این خواب نرود. حبیب می‌داند که جایم خیلی بد است؛ اما برای اینکه مطمئن شود از او نمی‌خواهم که جایمان را حداقل برای چند دقیقه‌ای عوض کنیم، خیلی آهسته سرش را به سمت راست می‌چرخاند و خودش را به خواب می‌زند.

سرم را رویِ زانویم می‌گذارم و وقتی بیدار می‌شوم، تقریباً رسیده‌ایم. حبیب هم بیدار است و از شیشه‌ی جلویی مینی‌بوس، معدن را نگاه می‌کند که هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شود. چند بار صدای قیژ قیژِ ترمزدستی مینی‌بوس یعنی یک روز دیگر شروع شده؛ یک روز سرد و تاریک و بدون هیچ وسیله‌ی ارتباطی و البته با استرسِ ریزش معدن.

کلیدم را از گردنم درمی‌آورم و کمد زهوار در رفته‌ی فلزی‌ام را باز می‌کنم. لباسِ کار یخ کرده‌ام را با سختی می‌پوشم و می‌روم توی صف تا به آخرین قسمتی که دیروز رسیده‌ بودیم، برگردم. مهندس حسینی مثل هر روز جلوی صف دارد همه را توجیه می‌کند:

  • ببینین رفقا! معدن با کسی شوخی نداره. چه اولین روز کارتون باشه چه چند سال باشه که تو این معدن کار می‌کنین، باید مراقب باشین. کلاه ایمنی یه لحظه هم نباید از رو سرتون برداشته بشه... ببینم مجبور میشم برخورد کنم.

می‌دانستم که الان می‌خواهد در موردِ اینکه اگر چیزی پیدا کرده‌ایم، فوراً باید تحویلش بدهیم به سرکارگر حرف بزند و بعدش هم در مورد حقوق عقب افتاده‌مان هزار وعده و وعید بدهد و از این ماجراها. نتیجه‌ی هزار روز کار کردن توی همین معدن و هزار بار شنیدن همین حرف‌ها بود.

یحیی هم جلویم توی صف است. برمی‌گردد و می‌گوید:

  • ای بابا! قسط فرش رو یادم رفت...

چند ماه پیش بود که با هم رفته بودیم فرش فروشی و دو تا فرش ماشینی خریده بودیم. فرشته خیلی خوشحال شده بود و قبول کرده بود که زمان قسط‌ها را خودش یادآوری کند. یحیی ادامه داد:

  • تو دادی؟

پایم هنوز از نشستن روی صندلی روی چرخ، کمی درد می‌کرد. گفتم:

  • آره... من هم یادم بره، فرشته یادش نمیره.

یحیی برگشت. با خودم یک بازی راه‌ انداخته بودم. هر روزی که چراغ کلاهم بدون مشکل روشن می‌شد، می‌گفتم امروز شانس با من است. چراغ کلاهم را چک کردم. روشن شد؛ بدونِ مشکل. حرف‌های مهندس حسینی هم تمام شده بود. آهسته در کنارِ پانزده مرد خسته‌ای که قرار بود زمین را بکنند تا یک نفر دیگر را پول‌دار کنند، خودم را گُم کردم در سیاهی معدن.

کار در معدنمعدنپرداخت_مستقیم_پیمان
‎در دل شب به دنبال خورشید بگرد / من، یک دل داده در روشنایی شب. https://virgool.io
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید