هنگامیکه من در 40 سالگی هنوز "مدیریت خشم" را نیاموخته ام، چگونه از کودک 8 ساله ام انتظار دارم این مهارت را اجرا کند ؟
چطور توقع دارم با فرمان من، آنچه را می خواهم اجرا کند؟
این توهم قدرت من از کجا می آید؟
آنچه را از او می خواهم، کی و چگونه به او آموخته ام؟
واژه ی "مدیریت خشم" چه تصویر یا حسی را برای کودکم تداعی می کند؟
آیا زمان و انرژی لازم را برای آموزش این مفهوم، صرف کرده ام؟
آیا با رفتار خودم برای کودکم الگوی مناسبی بوده ام؟
یا او را دچار تعارض می کنم هنگامیکه فریاد زنان از او می خواهم آرام باشد؟
آیا خشم او را می پذیرم؟
آیا خشم خودم را پذیرفته ام و می دانم چگونه میبایست آنرا مدیریت کنم؟
قلمرو قدرت من تا کجاست؟
من فکر می کنم وقتی مهارتی را از پسر یا دخترم انتظار دارم، زمان یادگیری من هم فرارسیده است. اگر تا کنون مدیریت خشم را از والدینم، آموزگارانم و یا اجتماع نیاموخته ام، دیگر گریزی نیست.
میبایست آنرا یاد بگیرم.
ما همان نسلی هستیم که وقتی کودک بودیم به ما می گفتند: به والدین خود احترام بگذارید.
وقتی بزرگ شده ایم به ما می گویند به کودکانتان احترام بگذارید.
خودمان
من فکر می کنم، ما نسلی هستیم که اگر دوست داریم تغییری بنیادین ایجاد کنیم،
در مرحله ی اول لازم است "متوقف کننده" باشیم در انتقال آموزه های نسل های پیشین به نسل آینده.
در مرحله دوم میبایست با کمک علم و تکنولوژی نوین شروع به آموختن کنیم.
در مرحله سوم با "روحیه ای خستگی ناپذیر" آموزه ها را بارها و بارها تجربه کنیم تا در ما نهادینه شود و به طور همزمان راجع به آموزش آن به نسل بعد کوشش کنیم.
من فکر می کنم این فرآیند تنها با "معمولی گرایی" و صرف انرژی بسیار امکانپذیر است.
یکی دو هفته است که شیوه ی "تنظیم صدا" را در خانه اجرا می کنم. از ابتدای روز بر آرام صحبت کردن خودم نسبت به فرکانس معمولی صدایم، تمرکز دارم. دقیقا چند هفته ایست که پسرم آرام تر شده و رابطه ی ما بهتر است.
من هیجانات بالایی دارم و فکر می کنم آنرا در صدایم هم منتقل می کنم.
صحبت کردن من مانند پخش یک موزیک تند در خانه بود و از وقتیکه در فرکانس پایین تری صحبت می کنم انگار یک موزیک آرام در خانه طنین انداز می شود.
این دو حالت، واکنش های متفاوتی را در کودکم و خودم ایجاد می کند که آنرا به تازگی تجربه کرده ام و دوست داشتم آنرا با شما در میان بگذارم.
با سپاس
شادی صفوی