کنار دستگاه کارتبلیط اتوبوس سه تا بچه قد و نیمقد دختر و پسر ایستادن. با قیافههای مظلوم اما متفاوت با مظلومنمایی همیشگی. حدسم اینه وقتی برسم آقای مسوول ایستگاه ازم میخواد برای این بچهها کارت بزنم. اما ازم نمیخواد.
منتظرم بچهها بخوان. پسر بزرگتر که به نظر پانزده ساله میاد دست دختر کوچک که به نظر شش ساله میاد رو گرفته. دختر توی دستش فالهای کهنه به چشم میخوره و دوتایی چند قدم دور از ایستگاه ایستادن. پسر دیگهای که حدس میزنم یازدهساله باشه چسبیده به دستگاه. کارت رو با سرعت آهسته میزنم تا اگر درخواستی داشت بگه. نگاهش به نگاهمه اما چیزی نمیگه.
آروم میگم: من باید برای کسی کارت بزنم؟ نمیدونم اصلا این جمله زیر لب من رو میشنوه یا نه؟ از جیب بلیزش که روی قلبش هست دوتا سکه دویست تومانی و یک صدتومانی درمیاره میگیره جلوم و میگه: لطفا برای من کارت میزنید؟ با روی گشاده قبول میکنم. اما پسر همچنان سرجای خودش ایستاده و فقط یک قدم جابهجا شده.
پسر بزرگتر همینطور که دست دختربچه رو گرفته نگاهم میکنن. رو به پسربچه میگم: کسی دیگهای هم هست یا فقط تویی؟ میپره جلو و دستهاش رو میزنه روی دستگاه و زیر لب میگه: برای اینا هم کارت میزنی؟ تا بخوام قبول کنم پسر بزرگتر قدمی به جلو برمیداره و دوتا سکه پانصد تومانی برای خودش و دختربچه بهم میده.
به اون هم مثل پسر کوچک تعارف کوتاهی میزنم که نیازی نیست، اما مصممتر از اونه که ادامه بدم. وقتی داخل ایستگاه میشم اونا هم همزمان با قدم های مطمئن دارن همین مسیر رو طی میکنن. و من فکر میکنم: عزت نفس نه در جیب انسانهاست و نه سر و شکلشون .