نیاز نبود خودم را واکاوی کنم و خلق و خویم را بشکافم و بیرون بریزم تا از عشق و علاقهای که به داستان دارم آگاه شوم. همه چیز واضح و روشن بود. از کودکی، داستانهای شب، هر قدر که ساده بودند و هر قدر که خسته بودم، تا پایانشان مرا با خود میکشیدند. بعدتر جزو معدود افرادی بودم که از کتابخانهٔ مختصری که در دبستان داشتیم، با خواهش و تمنا بیشتر از تعدادی که اجازه میدادند، کتاب به امانت میگرفتم. کتاب خواندنها ادامه داشت و جدیتر شد تا جایی که با فیلم و سریال آشنا شدم. فیلم و سریال عطش من به داستان را آشکار کرد. تا قبلش شاید گمان میرفت که من به کتاب علاقه داشته باشم؛ اما معلوم شد که این کشش مختص کتاب نیست و اصل کار داستان است؛ کتاب کاغذی و الکترونیک و صوتی و فیلم و سریال هم نمیشناسد. حتی گاهی خسته کنندهترین مهمانیها، با خاطرهگویی یکی از آشنایان از یک ماجرا برایم جذاب و بهیادماندنی میشد. در سالهای اخیر هم که با پادکستها آشنا شدم، از میان اولین پادکستهایی که شنیدم خوراکم را یافتم. پادکس چنلبی که به بهترین وجه این خواستهام را ارضا میکرد و میکند. خلاصه که من از هیچ کانالی برای دریافت داستان و بهرهمند شدن از آن، بینصیب نماندم. حتی گاهی سعی میکنم به وقایعی که دور و برم رخ میدهد، مثل یک روز در سفر یا حتی ساعتی در خانه، به چشم داستان نگاه کنم. بنشینم و رفتار و روابط دیگران را به عنوان فیلم تماشا کنم.
مدتی هم هست که میدانم این یک علاقهٔ معمولی نیست. وقتی چند روزی فرصت نمیشود که کتابی بخوانم یا فیلمی ببینم، همچنین حواسم نیست که از زندگی داستان بکشم بیرون، گرفته و بیحوصله میشوم. من رسما به داستان معتاد شدهام. این اعتیاد، به جز لذت سرشاری که در زمان مصرف (!) به انسان میدهد، مزیتهای دیگری هم دارد. اول در دسترس بودنش است. همان طور که بالاتر گفتم، به خاطر روشهای گوناگونی که برای بیان داستان وجود دارد، بالاخره به شیوهای میشود به آن رسید. آخرین سنگرش هم خیال است. ذهنی که داستانهای زیادی شنیده و دیده باشد، تواناییاش برای تولید داستان بالا میرود. نه لزوما در حد داستانهای درجه یک، اما کار را راه میاندازند. مزیت دوم تنوعش است. تنوع در ظرفها را نمیگویم، تنوع در محتوا. داستانها، از بینهایتیِ واقعیت هم بیشترند. ته ندارند. انواع ژانرها و موقعیتها و شخصیتها و اتفاقات و…. هیچوقت خستهکننده و تکراری نمیشود. چون ته ندارد. این را گفته بودم یک بار؟ باز هم میگویم: ته ندارد! مناسب هر سلیقهای داستانی پیدا میشود. هر حرف و منظوری را میشود پیچید لای داستان و فرو کرد در خودآگاه و ناخودآگاه مخاطب. البته این آخری را اگر از دید مخاطب که من باشم ببینیم، بیشتر شبیه ضعف است! بگذریم.
دیگر ویژگی داستان، آموزنده بودن آن و شیوهٔ آموزشش است. ممکن است من بنشینم و یک کتابِ غیر داستانی، پر از گزارش و تحقیق و آزمایش دربارهٔ موضوعی بخوانم. یا کتابی باشد که لیستی از نکات خوب را جمع کرده باشند. با خواندن اینها، شاید مطالبشان در حافظهام بماند، اما به نگرش و بالاتر از آن، زندگیام راه پیدا نمیکند. اما سالها بعد از خواندن یک رمان، متوجه میشوم که فلان رفتارم را فلان کتاب که به قهرمانش علاقه داشتم به یادگار دارم. تاثیر داستانها جزئی و عمیق است. یک تغییر کوچک، چه بفهمی و چه حواست نباشد، ایجاد میکنند. این حرف شاید دربارهٔ همهٔ داستانها هم درست نباشد. اما حداقل در زندگی خودم که نگاه میکنم، تاثیر داستانها بیشتر از آموزشهای مستقیم بوده.
بالاتر گفتم که من به کتاب و فیلم علاقه داشتم و معلوم شد که اینها دو علاقهٔ مجزا نیستند، که هر دو از یک منشاء واحد سرچشمه میگیرند. اخیرا خواستم همین علاقه را هم کالبد شکافی کنم و باز هم پایینتر بروم. این روش خوبی برای خود شناسی است. چیزهایی که دوستشان میدارید یا از آنها تنفر دارید را بچینید روی میز و سعی کنید نقاط مشترکشان را بیابید. مثلا یکی که شکلات و بستنی و چای نبات را دوستدارد، احتمالا به طعم شیرین علاقه دارد. هر چه پی این علایق و نفرتها و کلا دلیل هر تصمیم و رفتاری را بیشتر بگیریم و بالاتر برویم، به ذات و سرچشمه که وجودمان است نزدیکتر میشویم. حالا من نمیخواهم این جا از روانشناسی و این چیزها حرف بزنم. بگذریم!
داشتم میگفتم که سعی کردم تا ببینم لایهٔ زیرینِ این شیفتگی نسبت به داستان چیست. از این جا به بعد حرفهایم بیش از پیش شخصی میشود. شاید نتوانم قابل فهم بیانشان کنم یا دلیلی برایشان بیاورم. در طی مدتها فکر کردن و بیرون ریختنِ دل و رودهٔ شخصیتم به این نتیجه رسیدم که من نسبت به زندگی حریصم. میخواهم بیشتر زندگی کنم. بیشتر تجربه کنم. یک عمر برایم کافی نیست. کمم میآید. برای همین است که مدام سرم میجنبد و به زندگیِ این و آن ناخنک میزنم. داستانها عصارهٔ زندگی هستند. من داستانها را سر میکشم تا نیاز تمام نشدنیام به زندگی را برطرف کنم. البته این جا هم نقطهٔ پایان نیست. ممکن است پشت این هم، انگیزهٔ دیگری پنهان شده باشد. ممکن است وجودم دارد دنبال چیزی میگردد که هنوز پیدایش نکرده و برای بیشتر گشتن به زندگی بیشتر نیاز دارد. شاید دارد در به در دنبال معنا و مفهوم زندگی میگردد! جلوتر نرویم بهتر است. اصلا کمی هم برگردیم عقب.
این که من میدانم ریشهٔ اعتیادم به داستان، تشنگی نسبت به زندگی است، نباید مرا از این داستانجویی بازدارد؟ مگر نه این که هر چه بیشتر در لحظه، در زندگی خودم باشم، بیشتر میتوانم زندگی را تجربه کنم؟ این حرف از زاویهای میتواند درست به نظر برسد. تا جایی که تاثیر ادبیات ظرفیت ذهنی را برای جذب و درک لحظه در نظر نگیریم. همین داستانها و آموزههایشان، غیر از تجربهٔ مستقلی که برایمان تعریف میکنند، افق دیدمان و ظرفیتمان را هم گسترش میدهند تا همین زندگیخودمان را هم بهتر، دقیقتر و عمیقتر تجربه کنیم. شخصی که عشق را از لیلی و مجنون آموخته، در مقایسه با کسی که به چیزی که در Titanc دیده میگوید عشق، تجربهٔ متفاوتی از یک رابطهٔ عاشقانه را تجربه میکند؛ و کسی که از هر دو ناآگاه است و فقط چند نقل قول عاشقانه در شبکههای اجتماعی دیده، اصلا میداند به دنبال چه چیزی در رابطه میگردد؟ من نمیخواهم بگویم بدون این که آثار رمانتیک را خواند/دید/شنید نمیتوان عاشق شد، اما همان طور که گفتم، اگر ظرفیتمان بسط یافته باشد، میتوان تجربهٔ بیشتری از لحظه لحظهٔ آن داشت. حالا عشق فقط یک مثال است. دربارهٔ هر مفهومی میتوان چنین حرفی را زد.
حرف آخرم این باشد که اگر با چنین دیدی به داستانها بنگریم، فرصت خوبی هستند و میتوان از آنها استفاده کرد؛ برای رشد، برای زندگی. فقط باید حواسمان باشد که به سراغ داستانهای عالی برویم و روی داستانهایی که برای خواندن/دیدن/شنیدن انتخاب میکنیم، حساسیت بیشتری به خرج دهیم. اگر داستانهای مناسبی میشناسید که دید و نگرشتان را تغییر دادهاند، خوشحال میشوم معرفی کنید.