من فراموش کارم. ایرادم این است. خیلی اوقات، خیلی چیزها را فراموش میکنم. مهم و کماهمیت یا تازه و قدیمی ندارد. هر موضوعی ممکن است قربانی این فراموشی شود. این موضوع دربارهٔ تصمیمات خودم هم زیاد رخ میدهد. گاهی این که حرفهای خودت را از یاد ببری، خیلی زور دارد.
من یادم رفت که برای چه شروع به نوشتن کردم. بیش از آن فراموش کردم برای چه شروع به انتشار نوشتهها کردم. در سر و صدای این جا، صدای خودم را نشنیدم. تا به خودم آمدم و دیدم وسط جایی هستم که نمیشناسمش. مسیر طی شده در خاطرم نبود و مقصد را از یاد برده بودم.
این مدت بیش از این که بخواهم چیزی بنویسم، درگیر نوشتهٔ دیگران شدم. درگیر روابطشان و حاشیههایشان. این که چه کسی چه میگوید و چه جوابی میگیرد؟ منظورش از فلان حرف با که بود. مرزها و تیمبندیها چگونه است و…
مشغول انتقادهای منصفانه و غیرمنصفانه از این جا و سازندهاش شدم. تا جایی که داشتم به این نتیجه میرسیدم که من هم باید بروم! نیامده داشتم شال و کلاه میکردم. درگیر تعداد لایک و بازدید. به این فکر میکردم که چگونه میشود مطلبی که من سالها پیش در یک وبلاگ متروک نوشته بودم و در جایی لینک نشده، بیش مجموع نوشتههای تازهترم در این محیطِ مثلا اجتماعی، بازدید دارد. یادم رفته بود که من برای خوانده شدن نمینویسم.
این جا از اولش هم قرار نبود چیزی بیش از یک دفتر مشق باشد. یک سطل زباله برای کاغذهای مچاله شده. یک محیط برای پر کردن و سیاه کردن صفحه. برای نوشتههای زیر خطخطیها. قرار بود بنویسم تا بهتر شوم. به خودم آمدم و دیدم نمینویسم، چون خوب نیستم.
قرار نبود سخت بگیرم. قرار نبود برایم مهم باشد. قرار نبود حجم کامنتهایم بیش از نوشتههایم باشد. قرار نبود موضوع را بر اساس بازدید انتخاب کنم. قرار نبود تگ جذاب بچسبانم روی نوشتهها. قرار نبود نگران باشم.
سطل زباله است دیگر. چیزها بیدغدغه درونش پرت میشوند. حالا اگر کمی هم بو میداد، باکی نیست.
گفتم این نوشته را بدون نگرانی، بدون ویرایش و بازنگری، بدون شمردن کلماتش یا گشتن به دنبال تصاویر جذاب، بدون انتخاب عنوان اغوا کننده، به آسانترین وجه ممکن بیاندازمش دور، شایدکاربرد سطل زباله باز به خاطرم آمد.