سید شهاب کاظمیان برازجانی
سید شهاب کاظمیان برازجانی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

سرِ درخت‌های باغچه پلاک ۱۲۹ سلامت!

باغچه حاج ممد
باغچه حاج ممد


درخت و باغچه و کلیه متعلقاتش من رو یاد حاج ممد می‌ندازه. به جرات می‌تونم بگم اینقدر که باغچه خونه برای حاج ممد عزیز بود، بچه‌هاش نبودن! الآن که دیدم تو ویرگول کمپین #پیک زمین راه افتاده، یه‌هو دلم خواست از این پیرمردِ «جان» بنویسم.

حاج ممد یه خونه ویلایی کلنگی تو خیابون بزرگمهر اصفهان داره، با یه باغچه L شکل وسطش. دو طرف حیاط هم در حد کاشتن دو تا پیچ امین‌الدوله موزاییک‌ها برداشته شده تا وقت بهار فضای خونه مستانه‌تر بشه. حاجی حتی از خیر حوض حیاط هم نگذشته و یه روز ناغافل تصمیم گرفت از خاک لبریزش کنه و توش گل بکاره.

بعضی‌ها کلا دست‌شون تو عالم گل و گیاه سبکه. حاجی هم از این قماش بود. بارها شده بود که از تو کوچه ساقه خشکی یا حتی یه تیکه چوب پیدا می‌کرد و می‌اورد تو دل باغچه‌ش می‌کاشت و از قضا جوونه می‌زد. به خدا اگر محمد (ص) ۱۴۰۰ سال پیش ختم نبوت رو اعلام نکرده بود، خودم به قبله حاجی نماز می‌خوندم. تو کل فامیل تا گلدونی حالش ناخوش می‌شد می‌آوردن خدمت حضرت تا با دم مسیحایی‌ش جون تازه‌ای بهش بده. حاج ممد الحق که این کاره بود.

نزدیکای عید که می‌شد، جعبه جعبه بنفشه و گلدون گلدون شب‌بو پهن می‌کرد وسط حیاط و تا خود ساعت تحویل سال، هر روز باهاشون ور می‌رفت و دستش بند بود. خدایی هم باغچه قشنگی می‌ساخت. هرچند که موقع کاشتن کمی تو انتخاب جا بی‌دقتی می‌کرد. مثلا اون روز پاییزی که یه چوب خشک گردو رو وسط باغچه و زیر درخت انجیر کاشت اصلا فکرش رو هم نمی‌کرد که با چشم به هم زدنی، گردو برای خودش گنده لاتی می‌شه و چنگ در شاخه‌های انجیر می‌ندازه. یا حتی کاشتن نهال نحیف خرمالو که خیلی زود سرش به چتر درخت‌مو گیر کرد و کج بالا اومد و اسباب زحمت اهالی منزل بود برای رفتن به مستراح گوشه حیاط.

حاجی با وجب به وجب این باغچه زندگی می‌کرد. یادم نمی‌ره یه بار که آسمون اصفهان تو بهار بی‌موقع می‌بارید، حاجی چه طور با بغض پشت پنجره خیره شده بود به جون دادن شکوفه‌های درختاش زیر ضرب ناجوانمردانه بارون. فرداش حاج ممد زهر مار بود و عیددیدنی‌های اون سال اصلا بهش طعم نکرد. یا مثلا یه بار اشتباهی به جای بریدن درخت کم‌رمق آلو، گیلاس رو اره کرده بود. وقتی وسط کار متوجه شد، تو بگو انگار حال رستم به وقت دیدن بازوبند سهراب! اصلا نفهمید که چه طور به دادش برسه و تا مدت‌ها دستش بند بود تا زخمی که به تن گیلاسش زده رو ترمیم کنه.

باغچه مایه غرور حاجی بود. همچین که درخت‌ها بَر می‌دادن، دهن بچه‌ها صاف بود که تا دونه آخر میوه‌ها رو ولو قله قاف هم باشه بچینن. هر جایِ نوکِ گنجشک رو خرمالو‌ها مثل درفشی بود تو چشم پیرمرد. باید اعتراف کرد که میوه‌ها اون‌طور که حاجی خیال می‌کرد، بهشتی نبود. راستش انگور و انجیرش اصلا مالی هم نبود و سال به سال بدتر هم می‌شد. مطمئنم کل فامیل و همسایه‌ها حداقل یک‌بار تو رودربایسی صاحب‌خونه از انگورهای بدطعم و هسته‌درشت خورده بودن و با چهره‌ای در هم کشیده «به‌به» لاغری گفته بودن. بعید می‌دونم تا شعاع ۱۰ کیلومتری این خونه در دهه هفتاد و هشتاد شمسی کسی رد شده باشه و یک بار از انجیرهای درشت اما بی‌طعم این خونه کلنگی نچشیده باشه؛ از بس که برکت داشت این درخت لامصب.

الان بیشتر از ۵ ساله که حاج ممد کاظمیان برازجانی سکته مغزی کرده. جون و حواس درستی نداره که بره تو باغچه پلاک ۱۲۹ بگرده و لباساش رو کثیف کنه و مامان رو حرص بده. رابطه بابا و باغچه یه عشق واقعی بود، یه رابطه عمیق و دو طرفه. راستش این باغچه هم دیگه باغچه نشد بعد از سکته بابا. نشد یه بار باغبون درخت یا گلی بکاره و ثمر بده، انگار باغچه خوش نداره دست نامحرم بهش بخوره. درختا یکی یکی آفت زدن و حتی ماه پیش دیدم که دور از چشم بابا خرمالو رو هم سربریدن تا زحمت اهالی خانه برای قضای حاجت کمتر بشه.

حکمن برای بابا فرزند خلفی نبودم. شاید از این به بعد، به عشق اون نگاه‌ همیشه نگران اقای کاظمیان بیشتر دل به درختا بدم و کیفشون رو کنم. حاج ممد! سرِ درخت‌های خونه‌ت سلامت و سایه‌ت همیشه مستدام که دلمون خیلی خوشه به داشتنت و بودنت.



درخت گیلاسپیکِ زمینزندگیدرخت
در اینجا هم می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید