همهی ما مورد تایید قرار گرفتن توسط اطرافیانمون رو دوست داریم. حس خوبیه وقتی میبینی که دوستات به کارهایی که میکنی مهر تایید میزنن. در این مواقع حس میکنی که در یک گروه، مورد قبولی و برای چندلحظهای شاید حس تنهاییای که با خودت داری محو بشه. در این مواقع حسهایی شامل امنیت و احترام روتجربه میکنیم، چیزایی که سث گودین(Seth Godin) در کتابش هم بهش اشاره میکنه که دو حس مهمیه که آدما بیش از هر چیزی دنبالشن.
ولی خوب هر چیزی هزینه و دستاوردی با خودش میاره. حتی نظرات مثبت و تاییدیهی آدمها که ممکنه در لحظه حس بهتری بهمون بده، در طولانی مدت میتونه اثرات نه چندان جالبی رو رقم بزنه.
در تجربهی شخصیم، تقریبا در تمام زندگیم مسیرهایی رو انتخاب کردم و پیمودمشون که برای اکثر جمعهایی که توشون بودم عجیب بوده و در مواردی غیر قابل قبول، برای همین یاد گرفتم که نسبت به نظرات منفی و مخالف بقیه بیتفاوت باشم. کاری که میکردم در اکثر موارد این بود که از جمعهایی که آدمهایی با جهانبینی متفاوتی از من وجود داشتن فاصله میگرفتم. این کار باعث میشد که با تمرکز و انرژی خیلی بهتری برای مسیرم وقت بزارم. هنوز یکی از دلایلی که روی مسیرم ثابت قدمم همین ویژگیه. ولی از اونجایی که زندگی بازیهای جالبی داره این چرخه به طور دیگهای تکرار شد و این وسط یک وجه تمایز ظریفی بود که نمیدیدم.
فرار کردن به معنی فاصله گرفتن نیست
بیایم فرض کنیم که بخشی از زندگی شبیه یه دایره است. مثلن رابطه کاری، یا فضای رابطه با دوستمون یا هرچیز دیگهای. یه روزی ما چشم باز میکنیم و میبینیم که روی نقطهی A هستیم و از اینکه روی این نقطه هستیم اصلا خوشنود نیستیم و به قدری ازش انزجار داریم که شروع میکنیم به فرار کردن ازش ولی اینقدر عجله داریم و به قدری از این شباهتمون با آدمایی که تو نقطه A هستن ترسیدیم که دقیقن مخالفشون میشیم، ومیشیم نقطهی B.
داستان اینه که نقطهی B هم خودش نوعی نقطهیA عه. و در برخی موارد حتی اینقدر روی این دایره میدویم که دوباره به خودمون میایم میبینیم همونی شدیم که همیشه ازش فرار میکردیم.
تو زبان فارسی هم یه ضربالمثلی با چنین مضمونی داریم: (( اونقدر عقب عقب رفت که از اونور بوم افتاد)). اینم اشاره به همین داره که بعضی وقتها از ترس اینکه پدیدهای اتفاق بیفته به قدری فرار میکنیم که همون پدیده دوباره تکرار میشه.
از اون طرف مفهومی داریم به اسم فاصله گرفتن. فهمیدم که بین فرار کردن و فاصله گرفتن تفاوتی هست. فاصله گرفتن مثه این میمونه که از یه آتیشی که داره گرمت میکنه و الانم بیش از حد گرمت کرده فاصله میگیری. ولی میبینیش و درکش میکنی. فاصله گرفتن به همراه درک و شنیدنه. وقتی فاصله مناسبی از نقطه A و B داری هیچ کدوم رو انکار نمیکنی. جفتشون رو میشنوی، میبینی و میتونی حتی تمایل طبیعی هم به هر کدوم از این نقطه نظرها داشته باشی. حالا این نقاط میتونن نظرات مثبت و منفی نسبت به من یا ایدهی من باشن. یا انتقاد و تایید و یا هر دو تا چیز دیگهای.
بعضی وقتا زندگی مثه دویدن روی یه دایره میمیونه...
(شایدم دقیقتر بگم مثه دویدن روی یه نوار موبیوس! میمونه. ولی خوب بیاین زیادی ریاضیش نکنیم!) چیزی که متوجه شدم این بود که لزوما هر نشنیدن نظر منفی ای به مثابه بی توجهی به نظرات منفی نیست. من همیشه ازآدمایی که مسیرم رو زیر سوال میبردن فاصله میگرفتم(نقطه A). ولی این منجر به این شد که به آدمایی که مسیرم رو تایید کنن نزدیک بشم(نقطه B) و در صورتی که روزی که کاری بکنم که بر خلاف نظر آدمایی باشه که بهشون نزدیک شدم، خود اون آدما دوباره تبدیل به نقطه A ای برای من میشن و من میمونم و دوباره دویدن وفرار کردنی برای پیدا کردن آدمای جدید. و این انرژی و دوندگی بیش از حد در زمان من رو از پا در میاره و انرژیم رو به زوال میبره. نظرات مثبت ومنفی جفتشون روی یه سکه ان و در ریشه جفتشون از وابستگی به یه نتیجه خاص میان.
در مرکز دایره بمون.
فهمیدم که راه حل موندن در مرکز دایره است. اینکه درک کنم که نظرات مثبت همونقدر بیارزش/ارزشمندن که نظرات منفی بیارزش/ارزشمندن. هیچ کدوم هیچ معنی ای ندارن. تایید شدن لزوما چیز خوبی نیست لزومن همچیز بدی نیست. به دنبال تاييد بودنه که سمیه که میتونه منجر بشه که از اونور بیوفتیم. طبیعتا صحبت کردن راجع بهش بسیار راحتتره تا اجرایی کردنش ولی میشه با آگاهی به این مطلب کمی در این مسیر به خودمون کمک کنیم.
این نوشته رو توی وبلاگ درسکاکائو هم میتونین مطالعه کنین.